خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

از ابرها بپرس


می دانی هلیا! این شهر دست خودش نیست که می بارد؛
دست خودش نیست که آسفالتش همیشه خیس است.


اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

حذف شد


قایق از تور تهی

حذف شد.

پ.ن:
"مرگ حق است به من حق مرا برگردان..."

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

حالیا

عجیب یعنی از دست تو به عراق پناهنده می شوم، اما همان شب اول، باز هم خواب تو را می بینم. حرف نمی زنی، ولی با چشمهایت، چشمهایم را هدف می گیری. مثل سربازی که می خواهد تیر خلاص بزند در پیشانی یک اسیر.


"گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست"


پ.ن: ای کاش در عراق گم می شدم و پایم به شهر نمی رسید، ولی چه باک از تو که وقتی از آن پیر مرد ِ ناشناس خداحافظی می کردم، گفت: "به سامرا که رسیدی به امام بگو: کسی را در کاظمین پیدا کردم که به شما سلام رساند..."
می دانی! کاری به چشمهایت ندارم، اما این اوج دوست داشتن در عین غریب بودن است.

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

فَخلَع نَعلَیک اِنَّکَ بِالوادِ المقّدسِ طُوی

با وضو بخوان این چند خط را.

اینها که می نویسم خود ِ دیوانگی ست. اشتباه است آنچه آن بالا سمت چپ، نوشته ام: "نون، سوگند به قلم و آنچه می نویسند. که تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی."


سوگند به گریه. و تو چه می فهمی که گریه چیست؟ گریه مقامی ست زیر گنبدی در کربلا که بر عکس ِ آب ِ بسته شده بر حرم، بند نمی آید. آنجا جایی ست که معادلات زمینی جوابهای غیر حقیقی می دهند.
دستت را بر طلاها می کشی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی. نماز می خوانی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی. خداحافظی می کنی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی...

سوگند به بغض. و تو چه می فهمی که بغض چیست؟ بغض مقامی ست در گلو که می خورد و خورده نمی شود. با گریه اگر جمعش کنی راه ِ نفس را می بندد. یا شاید بغض مقامی ست پشت در ِ بسته ای در نجف که تا صبح جلویش قدم می زنی تا بازش کنند. قسم به مرده ای که تشیع می کنی با بغض تا وادی السلام.


و سوگند به غربت. و تو چه می دانی که غربت چیست؟ غربت مقامی ست که به خورد ِ نئوپانی رفته است در سامرا. غربت، خانه ی پدر است که خودش در آن نیست و برایش هدیه ای بمب-مانند می فرستند هر از چندی.


"به این شهر سوگند می خورم
و تو - ساکن در این شهری
و سوگند به پدر. و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدیم."   سوره ی بلد

پ.ن: در یکی از صحنها در مشهد قدم می زدم. پسر بچه ای را دیدم که از دست پدرش فرار می کرد. پدرش با عصبانیت به بچه گفت: "همین جا وِلِت می کنم می رَمااا". در دلم گفتم: "ای کاش مرا به فرزندی قبول می کردی!"