آذر ۰۳، ۱۳۹۰

دلتنگی در عصر صنعت

روشن کن ماشین را
بیانداز در اتوبان های شرقی
و تا خود صبح بران...
من شنیده ام که خورشید،
هر روز،
از پس کوه های شرقی بیرون می آید.

علیا، دلم از این شهر ِ بی مشرق...
گرفته است.
..
بیا به شرق برویم،
بیا به میدان ونک برویم...
بیا پیش پدر برویم...

آبان ۳۰، ۱۳۹۰

"خانه را نقش فساد است به سقف...سرنگون خواهد شد بر سر ما"

این روزها...امان از این روزها...این روزها واقعا حالی دارم که اصلا شبیه احوال دیگر زندگی ام نیست. آنقدر حتی در استدلالها و استنتاجهای پیش پا افتاده هم، ضعیف شده ام که هیچ وقت فکرش را نمی کردم. به تنها چیزی که هنوز پایبندم، بی اعتمادی کامل است. و چقدر بد است وقتی بفهمی که احساس پخته گی و توانایی ات در فکر کردن، همپای دوستان به مراتب بزرگتر از خودت، حالا تبدیل به یک ذهن علیلی شده است که انگار در خیابان های خلوت یکشنبه شبهای شهر باید دنبال ویلچر بگردی تا آن را با خودت حمل کنی.

بحث من دیگر درباره ی نشانه های زندگی نیست. اینجا بحث این است که آیا جهان بر حسب قطعیت ساخته شده است یا عدم قطعیت؟ چیزی که به آن رسیده ام این است که جهان نه قطعیت است و نه عدم قطعیت؛ جهان تلفیقی از این دو است و مثل یک دیگ ِ حقیقتی است که یک ملاقه دروغ در آن ریخته اند، یعنی دیگر ماهیت جهان قابل تفکیک نیست. راستش را بخواهی من حتی در مورد این حرف هم قطعیت ندارم!

در این شب سیاهم، گمگشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت" ...خواهش می کنم!

پ.ن: ویتگنشتاین بعد از فهمیدن اینکه Tractatus به هیچ وجه درست نیست، رساله ی دیگری نوشت و تمام نتایج و اصول خود در رساله ی اول را نقض کرد...خیلی هم عصبانی بود!

"آن ثمر بر شاخه، نان خامی خود می خورد
ما به جرم پختگی، از شاخسار افتاده ایم"

مثل برگهای خزان در آخرین روز آبان...

آبان ۱۶، ۱۳۹۰

"چه فکر می کنی؟"

قرار است که فردا-روزی حرف بزنیم. بنیان قرار من اما به فرار نیست. این بار می خواهم خوب حرف بزنم. این بار می خواهم خوب بشنوی... این بار می خواهم با تو از سرگذشتم در این مدت حرف بزنم. مهم نیست چقدر احمق به نظر بیایم. فقط مهم این است که حرفهایم را بزنم. این بار می خواهم بگویم:

"ز سرگذشت چمن دل به درد می آید...... ببند پنجره را، باد ِ سرد می آید
 دریغ باغ ِ گل ِ سرخ ِ من که در غم او...... همه زمین و زمان، زار و زرد می آید"

پ.ن: فردا عید قربان است و شاید حرف بزنیم. من اما چند سالی ست که قربانی شده ام. نمی دانم اینجا را می خوانی یا نه، که بسیار بعید است بخوانی، چون برایت مهم نیست. اما:

"گر گوش می کنی، سخنی خوش بگویمت......بهتر ز گوشواری که تو در گوش می کنی
"جام جهان ز خون دل عاشقان پر است......حرمت نگهدار، اگرش نوش می کنی"

علیا...اگر می خواهی به خرابه های من بازگردی و پرچمت را عوض کنی و فصل دیگری در روایت فتح ات بنویسی، نیا...تو را به خدا نیا...من در سرمای سخت این روزها زیر همین آسمان می مانم، اینطور لااقل گوشت قربانی، خراب نمی شود. علیا...برای شکست من اگر می آیی، نیا...."ما خود شکسته ایم، چه باشد شکست ما..."


آبان ۱۱، ۱۳۹۰

"با کافران چه کارت، گر بت نمی پرستی؟"

فوئرباخ بر پایه ی فلسفه ی هگل، دین را اینطور نقد می کند: "انسان نباید صفات خوب را به خدا نسبت دهد. چرا که هرچه این کار را بیشتر انجام دهد، بیشتر از صفات نیک تهی می شود." مشکل ماتریالیستها این است که فکر می کنند اگر یک سطل آب از اقیانوس برداری، دقیقا به مقدار یک سطل از آب آن کم می شود. در صورتی که اینطور نیست. مثل این است که یک را از بینهایت، کم کنی...که می شود همان بی نهایت.
اما مارکس از همین تعبیر فوئرباخ برای توده ی کارگر، خوب استفاده می کند. او در "کار از خود بیگانه" می گوید: "هرچه کارگر بیشتر از خود مایه بگذارد، جهان عینی بیگانه ای که او بر ضد خود می سازد قدرتمند تر می شود، و چیزهای کمتری به او تعلق خواهد داشت..."
..
.
.
خلاصه کلا فلسفه چیز خوبی نیست.