.
ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
فروردین ۰۹، ۱۳۹۰
فروردین ۰۶، ۱۳۹۰
اسفند ۲۸، ۱۳۸۹
عید شده است
می گویند عید شده است. نمی دانند:
"...بهار بی تو یعنی پاییز..."
.
.
یادم هست عیدهای قدیم به بزرگتر ها سر می زدیم. حالا هم سر می زنیم...محکم به عرش الهی به یاد بزرگی ات. پدر! در این بهار که دیگر بوی عیدی نمی آید،
"کنار دامن من همچو رود جیحون است...
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است......سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است"
..
.
سخن بگو...بگو پدر...بگو...
پ.ن: میان دستهای بهاریت در قنوت...دعایم کن...
یا مقلب القلوب و الابصار...
می گویند عید شده است. نمی دانند:
"...بهار بی تو یعنی پاییز..."
.
.
یادم هست عیدهای قدیم به بزرگتر ها سر می زدیم. حالا هم سر می زنیم...محکم به عرش الهی به یاد بزرگی ات. پدر! در این بهار که دیگر بوی عیدی نمی آید،
"کنار دامن من همچو رود جیحون است...
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است......سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است"
..
.
سخن بگو...بگو پدر...بگو...
پ.ن: میان دستهای بهاریت در قنوت...دعایم کن...
یا مقلب القلوب و الابصار...
اسفند ۲۵، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)