مرداد ۰۵، ۱۳۹۰


تیر ۳۱، ۱۳۹۰


تیر ۲۹، ۱۳۹۰

"بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا..."

"آدم خيال مي كند اين مرغ خيال، كه هميشه در پرواز است، عاقبت خسته مي شود، با آن تنش دائمي اش رمق مي بازد، زيرا آدم در عالم خيال بزرگ مي شود و از آرمان گذشته اش درمي گذرد، آرمان گذشته داغان مي شود و به صورت غبار درمي آيد و اگر زندگي تازه اي نباشد آدم بايد آن را با همين غبار مرده بازبسازد و در عين حال روح چيز ديگري لازم دارد و آن را مي خواهد. مرد خيال باز، بيهوده خاكستر خوابهاي كهنه را زير و رو مي كند و در آنها شراركي مي جويد تا بر آن بدمد و آن را شعله ور كند و با آتش بازافروخته، دل سردي گرفته ي خود را گرم كند و باز آنچه در گذشته آنقدر دلنشين و روح انگيز بود و خون را بجوش مي آورد و چشم ها را پر مي كرد و فريبش شيرين بود باز دوباره زنده كند."

داستایوفسکی...شبهای روشن

پ.ن: راست می گفتی...
باید همان موقع که زمستان آمده بود، بارم را می بستم و می رفتم. راستش چمدان هایم را هم بسته بودم. "اما چه چاره با بخت گمراه " که بلدچی ِ راه ِ قشلاق ِ ایل، سر زا رفت. و من راه را نمی دانستم. این شد که تنها در این شهر ماندم.

"مَنَش با خرقه ی پشمین، کجا اندر کمند آرم؟"

حذف شد.

تیر ۲۷، ۱۳۹۰

...

"منی که لفظ شراب، از کتاب می شستم
زمانه کاتب ِ دکان ِ می فروشم کرد..."

تیر ۲۳، ۱۳۹۰

...

"سعدیا گر نکند یاد ِ تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟!"




سایه می گوید:
"امشب به قصه ی دل ِ من گوش می کنی......فردا چو قصه مرا فراموش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت......ای ماه، با که دست در آغوش می کنی؟"

پ.ن: روزگاری بود، کنار ِ آرام ترین اقیانوس ِ دنیا...
ماه می گرفت از روی ات. تو اما باز هم حواست نبود...

تیر ۱۹، ۱۳۹۰

تیر ۱۱، ۱۳۹۰