ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
دی ۰۴، ۱۳۹۰
پرواز
علیا...
می آید روزی که من می روم از اینجا.
تو هم...
روزی می آید اما، پشت همین گیت ِ پروازهای غربت نشین، مجسمه ی مرا می گذارند. زیرش می نویسند:
"پرواز را به خاطر بسپار،
پرنده مردنی ست"
می آید روزی که من می روم از اینجا.
تو هم...
روزی می آید اما، پشت همین گیت ِ پروازهای غربت نشین، مجسمه ی مرا می گذارند. زیرش می نویسند:
"پرواز را به خاطر بسپار،
پرنده مردنی ست"
آذر ۲۱، ۱۳۹۰
"می توانی بروی، قصه و رؤیا بشوی"
من و تو مثل دو تا رود ِ موازی بودیم
من که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی"
..من که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی"
پ.ن: همیشه حکایت دلسوزی پیامبران برایم عجیب بود. اینکه چطور پیامبری آنقدر به امتش عشق بورزد که اگر ایمان نیاورند، اندوهگین شود. نه برای خودش که برای امتش اندوهگین شود....برایم عجیب بود، تا اینکه تو سررسیدی علیا...از اول شعراء:
"به نام خداوند بخشایشگر مهربان
طا، سین، میم.
این است آیه های کتاب روشنگر.
شاید تو از اینکه ایمان نمی آورند، جان خود را تباه سازی..."
آن شب استخوانهایم را خرد و چشمهایم را خشک کرد، اندوه این آیات...
آذر ۱۳، ۱۳۹۰
نینوا
نشسته سايهای از آفتاب بر رويش......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش
ز دوردست سواران دوباره میآيند......كه بگذرند به اسبان خويش از رويش
كجاست يوسف مجروح پيرهنچاكم......كه باد از دل صحرا میآورد بويش
كسی بزرگتر از امتحان ابراهيم......كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش
نشسته است كنارش كسی كه میگريد......كسی كه دست گرفته به روی پهلويش
هزار مرتبه پرسيدهام زخود او كيست......كه اين غريب نهاده است سر به زانويش
كسی در آن طرف دشتها نه معلوم است......كجای حادثه افتاده است بازويش
كسی كه با لب خشك و تركترك شدهاش......نشسته تير به زير كمان ابرويش
كسی ست وارث اين دردها كه چون كوه است......عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش
عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان......كه عشق میكشد از هر طرف به هر سويش
طلوع میكند اكنون به روی نيزه سری......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش
فاضل نظری
اشتراک در:
پستها (Atom)