تیر ۱۰، ۱۳۹۱

در کلمبیا

مردی وارد قطار می شود. و من از طرف دیگر قطار، چند ایستگاه بعد خارج می شوم. مرد با لحنی حزین، زیر لب قرآن می خواند، قیافه اش نه عرب است، نه ایرانی ست و نه...چه می دانم. تو اصلا چه می دانی وقتی یک مرد قرآن می خواند وسط آن جمع یعنی چه؟! و چه می فهمی هر روز که از در قطارها می گذریم بر ما چه می گذرد؟! و هر قطار در هر ایستگاه چه طور می گذرد! هیچ قطاری از هیچ ایستگاهی الکی نمی گذرد. باید دقیقا آن طرف کلمبیا باشی تا بفهمی.

پ.ن: یک روز یک قطار می سازم و از هر حیوانی یک جفت سوار می کنم و از اینجا می روم.

تیر ۰۵، ۱۳۹۱

بی‌ سیم، بی‌ زر

خدا، خدا، من...
خدا، خدا، من...
صداتون قطع و وصل می‌شه.
خدا جان،
اینجا یک روز آفتابی ‌ست، بعد از یک هفته باران.
من در کتابخانه ام.
می‌شنوید؟
اینجا شلوغه.
صدا میاد؟
من دارم گریه می‌کنم.
کمک کنید، بچه‌ها دارن تلف میشن.
تمام.

خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار

یه روزی اینجا رو باز می کنی. می بینی هیچی نیست، به غیر از اینکه خیلی بزرگ وسط صفحه نوشته ام: "حذف شد".
خدایا ما اگر نخواهیم صبر کنیم، توی کدوم بن بست شهر باید پیدامون کنند؟

پ.ن: پست قبل که حذف شد درباره ی ملاقاتم با یک پیرمرد بیلیونر چینی بود که نزدیک یک ربع با هم حرف زدیم. برای یک ماه دیگر به شام دعوتم کرد.
من از آینده خیلی می ترسم علیا.

خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

آوارگی به سعی دوست

مصطفی یه روز داستان منو واسه پسرت میگی.
میگی: "یه روز یه مرده، می خوره به نرده. همینطور استمراری دائم می خوره به نرده."

پسرت می خنده. ایرادی هم نداره.

خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

استدراج

سررشته ی شمارش این چند روز را گم کردم. خوب می شوم. من فقط کمی زمان می خواهم.

"رب غفرلی وارحمنی و تب علیّ، انّک انت التواب الغفور الرحیم"

پ.ن: از فردا دوباره می شماریم علیا.

خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

هفت


چراغ خانه ات روشن است. آن طرف خیابان پلیسی مردی را گرفته. کسی با من نیست. اتوبوس می آید اما کسی واقعا با من نیست. اولین باری ست که در این اتوبوس تنها از لابه لای خیابانهای خلوت یکشنبه-شب ِ شهر می گذرم. تنها در آخرین اتوبوس ِ شب فقط می شود به باغی سوخته فکر کرد که هنوز در رؤیای دانه های خفته زیر خاکهایش شب ها را سحر می کند.

دلم مدتی ست زنگار گرفته. روحم دارد خشک می شود. آدمها را دیگر نمی بینم. گوشی ام خراب است؛ صداها نمی آیند، نمی روند. واژه ها را فقط می توانم بخوانم؛ از حرف خبری نیست.

در ایستگاه به آسمان نگاه می کند،

و اینکه...
بعضا، سکوت ِ یک شب ِ کوتاه می تواند سراسر ِ یک ایستگاه ِ بلند را بگیرد.


خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

چهار

بیشتر اتفاق ها، بد یا خوب، برای آدمهایی می افتند که انتظار اتفاق را می کشند. باور نداری؟ از سوزن بان ِ ایستگاه کُلُمبیا بپرس، که هروقت به ایستگاه اش می رسیم، پرت مان می کند یک جای دور این شهر. یا این قطارهای بی راننده که هنوز هم، روزی چند بار پیرمردی لای درشان گیر می کند. این ایستگاه ها و قطارها خیلی به من بدهکارند، علیا.

"و من آنان را
به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز
و به افزایش رنگ"

اما هیچ وقت حالشان خوب نشد. می خواهم بگویم همیشه لازم نیست همه ی آدمها حالشان خوب باشد. هر جامعه ای به آدمهایی با حال ِ همیشه بد هم احتیاج دارد.