مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

اسفار کاتبان

و من که شیخ علیا کُندری ام می نویسم که گرچه یادها از روی زندگی ام شبیه ابرهای ِ سیاه ِ نازا، بسیار گذشته اند اما هنوز بوی بهار نارنج ِ تن ِ علیا را که از کشاله ی ایستگاه می چکد و در شهر همچون کوس طنین می آوازد، حس می کنم.

مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

خیابانی برای قدم زدن داشته باش

یکی باید یه جایی منتظر من باشه، مصطفی. دنیا نمی تونه انقدر مزخرف باشه.
علیا میگه: "خیابانی برای قدم زدن داشته باش، و کنعانی برای رسیدن. یوسفی داشته باش که پیدایش کنی.
...
غاری داشته باش برای سیصد سال خوابیدن."

پ.ن: سلامتی رؤیاهایی که مردند ولی ما رو زنده نگه داشتند. و آدمهایی که خیلی ساده اومدند، خیلی ساده رفتند.
قسم به رفتن، که ما دیگه عادت داریم به این زندگی. زمان شاه این جوری نبود.

این از گوآن.


مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

زمانی‌ برای مستی قطارها

یک دفعه یه قطار به یه ایستگاه نازل می‌شه که یکی‌ توش نشسته; چقدر قیافش شبیه علیاست. و واقعا چه چیزی زیبا تر از مردی که لباسش پاره ‌ست، سیگارش رو خودش می‌‌پیچه، و هنوز به فندک ایمان نیاورده. اما علیا اینارو باور نداره...

ایستگاه را بخاطر بسپار
قطار رفتنی ‌ست

تیر ۲۷، ۱۳۹۱

روزگاران را چه شد

بیا بشین جای من. بیا بشین جای مردی که سالهاست دیگه نمی تونه خاطره بگه. و وسط خاطره هاش بخنده. بگه من قدیم ترها، یعنی زمان اون خدا بیامرز، واسه خودم برو بیایی داشتم. اون موقع یه من، مثل چند تا من ِ الان بود. یعنی شخصیتی بودم برای خودم.
حالا؟
حالا دیگه از تک و تا افتادم. حتی توی تابستون می تونم شلوار کوتاه بپوشم. و مادر بزرگم طوری نگام کنه که انگار سکانس پایانی ِ "معصومیت از دست رفته" ام.
..
بنفسی انت پدر،
بنفسی انت.
دعا کن برای ما. می گن دعا قبل از سقوط مستجابه. مخصوصا اگه تابستون باشه و دیگه قرار نباشه تا مدتها بارون بیاد.

تیر ۲۵، ۱۳۹۱

مرثیه ای برای کافه ها

کوبیدیم که برسیم یک جا که بشود قرار داشت. نشد. نشدن خیلی ساده است. کافه ها را یکی یکی ترک دادیم و خودمان شهر را پُک زدیم. تا به جایی، وسط یک پیاده روی کم جمعیت رسیدیم. و نشستیم.

من گفتم بیا شعر بخوانیم. و خواندیم که: "روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد..." آسمان گرفت، اما کسی نبارید: "تیر آه ما ز گردون بگذرد، حافظ خموش..."

دلم گرفت. خواندیم که:
"دلم گرفته است...
پرواز را به خاطر بسپار،
پرنده مردنی ست"

بعد، من به تک درخت وسط پیاده رو اشاره کردم:

"ارغوان،
شاخه ی همخون جدا مانده ی من..."

و رسیدیم به آخرش که:

"ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش..."

تو گریه کردی، و درخت وسط پیاده رو خشک شد. زمستان شد، وسط ِ تابستان ِ پیاده رو. و دیگر تا آخر روز حرفی نزدیم که دل کسی بلرزد. انگار ترجیح دادیم که بقیه ی روز را در چشم رهگذران ِ پیاده رو خیره شویم، بی کلام. و به خانه برگردیم که سهم ما از کافه ها فقط اندوه شبگیری بود که باید در نطفه ی سحر خفه می کردیم.

//
این از مونو.

تیر ۲۲، ۱۳۹۱

باری تمام راه را...خیال را

علیا یه روزی وقتی من تسلیم مردم ِ زیر ِ این آفتاب شدم، تو به من نگاه می کنی و می گی: "هر کسی بهای کارهاشو یه روزی پس میده." بعد من برات این تیکه از اون آهنگ رو می خونم که خیلی بی رحمانه میگه:

Black rain falls down so hard
So tired to find shelter
We are the ones to blame
So you better walk away

تو اما نمی ری، میگی: "مدرنیته حتی استخوانهای آدمهایی که خورده رو هم پس نمیده. اسیر بد چیزی شدی! توی مدرنیته آدم ها رو آتیش می زنند، دفن نمی کنند."

من، هیچی. فقط نگاه می کنم. به تو و جسد مرده ی خودم که دیگه حسرتی از گذشته توش نیست.  گوشه ی یه راه متروک مونده و منتظر کرکس هاست. تو هم میری علیا. مثل خضر که دنبال آدمهای متعالی از این شهر به اون شهر میره، اما مجبوره به رفتن عادت کنه. به مرگ شاید. چون قرار نیست هیچ کس به اندازه ی اون عمر کنه. و دیگه آدمها رو راحت تر جا می ذاره.

توی راه برای خسارت من زیر لب می خونی:

"کبوتری که در دگر آشیان نخواهد دید..."

اما می فهمی، برای مردی که دنبال روزهای سفید می گرده باید یه معبد توی شهر خودش بنا کرد. کنار آدمهای خودش. فرستادنش به غربت مثل بوسیدن کسی می مونه که خوره داره. ذره ذره از پا درش میاره.
//
دیشب خواب دیدم مجلس ترحیم یکی از دوستانم را گرفته ام. دوستم در عالم واقع، زنده است. اما در خواب ِ من مرده بود. عجیب این بود که یکی از اقوام این دوستم چندین وقت پیش فوت کرده بود و حالا در خواب من، این دوست من مرده بود و این فامیلشان زنده.
وقت نماز شد. باید کسی جلو می ایستاد، اما کسی داوطلب نشد. من جلو ایستادم. هیچ کدام از اعمال را درست انجام نمی دادم. پایم وقت رکوع لنگ می زد. زانوهایم اشتباه خم می شد. و به رکعت دوم نرسیده، جمعیت از کنارم رفتند. من ماندم و شاید دو سه نفر کنارم.
//
اما می فهمی، کسی برای مردی که دیگه مُرده، جشن تولدت نمی گیره...علیا.

"به حاجب ِ در ِ خلوت سرای ِ خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان ِ خاک ِ درگه ماست"..."بود" شاید...

تیر ۱۲، ۱۳۹۱

اورشلیم خشاب ندارد

در اتاق نیمه باز است. مادر بزرگ از لای در نگاه ام می کند: "خسته ای؟..."
نگاهش می کنم: "خیلی...خیلی زهرا جون."
//

این چاه خیلی سرده جبرییل!
بعضی وقتها توی این چاه با خودم فکر می کنم کاشکی گرگ من رو خورده بود.
فکر کنم پیراهنم الان دیگه رسیده کنعان. یعنی سر پدرم چه بلایی می آد؟