آبان ۰۷، ۱۳۹۱

دیالوگهای از یاد رفتنی

اول
ممد، پسر آقا مرتضی اینا، از این آدمهای شر و شور بود که از دیوار راست می رفت بالا. آقام میگه یکی از کارهایی که می کرد این بود که از تیر چراغ برق می رفت بالا، یه کیسه می کرد تو دستش، بعد فوت می کرد تو لونه ی زنبورها و یکی دو تا زنبور گاوی می گرفت. یه دو سه روزی زنبورها رو می کرد توی لیوانی چیزی که جونشون کم شه. زنبورها هم که همون اول ها نیش شون رو زده بودند و دیگه نیش نداشتند. خلاصه ممد بعد از دو سه روز، زنبورها رو از شیشه در می آورد، یه نخ به پاهاشون وصل می کرد و زنبورهای لاجون ِ بخت برگشته رو پرواز میداد، اما نمی تونستند خیلی دور برن. ممد با اینا مثل بادکنک های هلیومی که الان تو پارکها می دن دست بچه ها صفا می کرد.

دو سه روزی با این زنبورها حال می کرد، اما از اونجایی که آدم قالتاقی بود، بعد از دو سه روز این زنبور ها رو پنج قِرون میفروخت به این بچه هایی که کوچکتر از خودش بودند. و اون بچه که قبلا به ممد گفته بود زنبوره رو ازش میخره، پول تو جیبی چند روزش رو هیچ چی نمی خورد تا جمع شه و بتونه زنبور رو از ممد بخره.

ممد رو دیدم. از پشت این دوربینها اومده بود توی اینترنت. پیر شده بود، ریش گذاشته بود. چشمهاش هنوز شرور بود، اما خیلی افتاده شده بود.

دوم
رو به روش یه دختری نشسته بود با چشمهای درشت و بدون حس. راستش نه اینکه نشه حسی رو از چشمهاش خوند، اما چون دختره با پسرهای زیادی تعاملات اجتماعی داشت، یاد گرفته بود که نگاهش رو کنترل کنه تا نشه پیچیدگی های روحی ش رو از چشمهاش خوند. شایدم از بس با پسرها تعامل داشته بود، پیچیدگی های زنانه رو فراموش کرده بود.

دختره گفت: "من چهارشنبه ی هفته ی دیگه یه مهمونی دعوت شدم توی این انبارهای بزرگ. قراره از ساعت ده شب تا پنج صبح باشه، اما نمی خوام تنها برم، تو می تونی بیای؟" پسره گفت: "من یه آدم ساده ام که از این دنیا چیز خاصی بهش ارث نرسیده. یه مادر دلسوز دارم، یه سبیل و یه وبلاگ. غیر از اینها هم بیشتر اوقات فراقتم رو در تنهایی، مثل کمال الملک در تبعید، به نوشتن و گوش دادن آهنگ می گذرونم."

معروفه که نماز پسره توی اون لحظه داشته قضا میشده و با هر سطری که تو وبلاگش می نوشته قریب ده سال پیرتر.

سوم
به سوزنبان قطار (اتاق کنترل) میگم: "نگه دار! تو رو به چشمهای علیا قسم، بذار توی این بیابون گریه کنیم." سوزنبان میگه: "اینجا بیابون نیست، وسط تونل، توی شهره. و شما روی زمین زندگی می کنید." سراسیمه میشم. با عجله به مصطفی زنگ می زنم: "اگه اینجا زمینه و زمین جاییه که بخاطر فاصله ی مناسبش با خورشید، باید برای بشر قابل زندگی باشه، پس من چرا نمی تونم عین این آدمها، مثلا همین آقای کنترل چی، زندگی کنم، هان؟ دنیا چرا اینجوریه مصطفی؟ اینجا مقام مسئول کیه؟"

چهارم
سلام ابراهیم،
عیدت مبارک ابراهیم،
دیگه مهم نیست خدا چی گفته ابراهیم،
بیا این تیغ رو بگیر ابراهیم،
کارت رو تموم کن ابراهیم.

"بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بتهای بزرگ زودتر می شکنند"

آبان ۰۴، ۱۳۹۱

کجا میشه سجده ی فراموشی به جا آورد؟

یه جایی هم هست که داره می خونه:

"... و فُکَّ رِهانی وَ اجعَل لِی یا الهی دَرَجَۀَ العُلیا..."
آه عُلیا...آه...
" فی الاخِرَۀ و الاُولی..."
آه عُلیا...

و دیگه تا آخرش فقط می خونه: "آه عُلیا...آه عُلیا..."
..
.
"فقط نه من به هوای تو اشک میریزم
که هر چه رود، در این سرزمین مسافر توست"

مهر ۳۰، ۱۳۹۱

در زلال ترمودینامیک

دیشب خواب «بولتزمن» رو دیدم. اونور ایستگاه کلمبیا وایساده بود، داشت پفک نمکی می خورد. میگفت امروز که رفتی سر کلاس، به استادتون بگو "بولتزمن خودش رو دار زد که بفهمه بالاخره آدم وقتی میمیره «انتروپی» ش زیاد میشه یا کم." بعد من، که این طرف ایستگاه کلمبیا وایساده بودم بهش گفتم: "تو می دونی من یه تئوری دارم به اسم «انفصال»، نظرت چیه؟" برگشت گفت: "این چیزها نون و آب نمیشه. زندگی همین چیزیه که همه ی ما زندگی می کنیم [تجربه می کنیم] و آخرش هم همه میمیریم. پس برو زندگی ت رو بکن تا پس نیفتادی." و به خوردن پفک نمکی ادامه داد.


مهر ۲۷، ۱۳۹۱

"یه بار هم نیومدی عمو ببینه"

من امروز پیری را دیدم. دستهایم می لرزید، نه از سرما که خودسر می لرزید. با نفسهایی که بوی کهنه گی می دادند و فرسودگی رویاهایی که هنوز در یاد دارم، اما شعفی در من نمی انگیزند. اینکه تصویر آن راهرو را به خاطر بیاورم یا خنده ی کسی را، دیگر خیلی تکراری ست. روزانه ام را می گذرانم و انگار که خاطرات را محلی نمی دهم، می گذارم تا جایی پشت دیواره ی ذهن رسوب کنند.

به آرین می گویم: "حیف که قلب ِ عمو درد می کند و الا بهتر هم میشد!" آرین این حرف را به حساب شوخی هایم می گذارد، اما وقتی چند لحظه ی بعد دستم را روی قلبم می گذارم و نفسهایم را می شمارم، آرین می گوید: "بیمارستان توی راه است! بریم؟" و من که دیگر دو هفته ای ست به این وضعیت عادت کرده ام، می گویم: "نه، این حمله هم شبیه حمله های دیگر ست، زود تمام میشود. دکتر گفته است در هر حمله باید نفسهایم را بشمارم. اینطور شاید افکارم منحرف شوند و حمله دفع شود."

برای علیا می نویسم که قلب قرار است جای خدا باشد، اما کسی اینجا نیست، خالی از خشم، شوق، اندوه، و عشق. پس من باید بروم. تاب و توان بارانهای اکتبر را ندارم دیگر. من باید بروم، اما کجا؟!...نمی دانم، پس نامه را برای علیا نمی فرستم، چون نمی دانم کجا باید بروم. مقصدی نمی شناسم و سفر مقصد می خواهد. اما می دانم باید بروم.

مهر ۲۱، ۱۳۹۱

من به شهر می نگرم، و شهر به من

مراقب بغل دستی تون باشید که یهو میره تو خودش. چون ممکنه وقتی که از خودش میاد بیرون، دنیا خیلی عوض شده باشه.

پ.ن: زمان شاه، زمان زودتر می گذشت. حتی دانشمندان هم تایید کردند.

مهر ۱۵، ۱۳۹۱

ایستگاه را قطار می برد از یاد

اینجا توی کافه نشسته ام و دارم به عکس کلینت ایستوود روی اتوبوس جلوی کافه نگاه می کنم که دارد به افق دور ِ دشتی نگاه می کند. هیچ کس در ایستگاه نیست، چون از یک جایی به بعد ماشین ها به شهر رسیدند، و مردم ایستگاه ها را فراموش کردند. مردی با ویلچر، شادمان از خیابان می گذرد و من به این فکر می کنم که زندگی می توانست زیباتر از اینی که هست باشد، اگر زوار ما در نمی رفت و اگر هر روز صبح که بلند می شدیم بنیانمان به باد خبرها نمی رفت.

به ایستگاه ِ سه سال پیش بر می گردم و علیا را برای بار دوم در فریم ِ خاطرات میبینم که دستهایش را در هوا می چرخاند و با تلفنش حرف می زند. بی آنکه به طرفش بروم منتظر قطار می مانم و کمی بعد با قطار ِ طرف دیگر ایستگاه می روم. علیا در ایستگاه می ماند و من سعی می کنم تمام آن لحظه را به آب بدم. اما افسوس که این آب سخت تر از آن است که جریانی داشته باشد. سه سال بعد به ایستگاه بر می گردم و در خاطراتم فریاد می زنم: "لعنتی ها! اینجا ایستگاه من است..." قطار می رود تا ایستگاه بعدی را درو کند. من ایستگاه را می مانم تا شاید قطارهای بعدی مرا بهتر فهمیدند.

//

در زندگی روزهایی هست که در خانه جا نمی شوی. می روی شهر، قدم می زنی، اما در شهر هم جا نمی شوی. می روی لب ساحل، باز هم جا نمی شوی. می روی کافه ای، جایی، چیزی، کمی کتاب بخوانی. کافه دلگیر است، راه دور است...بین صفحات کتاب هم جا نمی شوی. تلفن را بر می داری و به یک آشنا زنگ می زنی، اما لای خطوط تلفن هم جا نمی شوی. بعضی روزها اصلا مرده متولد می شوند و تو اساسا جا نمی شوی. دوست داری روزگار را در حلقه ی طنابی که قرار است در آسمان باشد بیاندازی، چهارپایه را از زیر پای زمین قِل بدهی و بگذاری تا آخر ِ غروب، روزگار، جان بدهد.

القصه در زندگی روزهایی هست که دوست داری لای پله های پله برقیِ ایستگاه قطار بمانی. پس آنقدر می نویسی که همه از کافه می روند و قهوه ات سرد می شود. مثل مرده شوری جسد سرد لیوان را لمس می کنی و زیر لب می خوانی:

"دو هفته ایست که ظرف نبات مان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را

من از دیار حبیبم، نه از بلاد غریب
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را"

مهر ۱۲، ۱۳۹۱

هوا خوب است...خانه دور است...

مهم این نیست که لحظه ی حاضر واقعا چطور باشد. مهم این است که گذشته برای بشر همیشه از حال و آینده قوی تر بوده است. عارفی اگر نماز صبحش قضا شود، یک عارف مرده است. یا اگر یک مرد یا زن تنش را فروخت، معصومیت برای همیشه از او می رود. مگر اینکه همه چیز را رها کنی، که آدم رها شده را، من آدم نمی گویم. من به توبه و اینها کاری ندارم، حتی اگر خدا هم ببخشد، یحتمل خاطرات ِ یک واقعه می تواند مثل یک گرگ به زندگی بره وار شده ی یک انسان حمله کند. راستش مهم این نیست که از روزگار بگذری، هر چقدر هم فرا بروی، روزگار از تو نمی گذرد، یا اگر بگذرد سخت خواهد گذشت.

//

ایستگاه ها از رستگاری دورتر می شدند و پیرمرد که سرش را پایین انداخته بود، دستش را به سمت ترمز اضطراری قطار دراز کرد...ترمز را نکشید و لحظه، انگاره ی مرگی گذشته را در تبسم پیرمرد لخته کرد. دستش را در موهایش فرو برد، آهی کشید و نشست.