آذر ۲۷، ۱۳۹۱

وجود، یک فرمالیته بود از عدم دست های تو

عباس یه صاحب خونه داره که خیلی پیره. نه زن داره، نه بچه داره، نه کار خاصی توی این دنیا کرده. یه بار عباس بهم می گفت: "اینها، این آدمهای اینجا، هیچ چی درباره ی مرگ نمی گن. حتی پیرهاشون هم به مرگ فکر نمی کنند. یعنی مثلا صاحب خونه ی من که میمیره هیچ چی از خودش به جا نمیذاره. نه زنی، نه بچه ای. هیچ تاثیری هم توی این دنیا نداشته. اومده و بعد از یه چند دهه زندگی میره."

من یه مدت زیادی به این فکر کردم. به اینکه کجای دنیا، چه کسی، چه چیزی، از من رو بعد از مرگم به خاطرش خواهد داشت. و به این نتیجه رسیدم که اصلا هم مهم نیست. چون هیچ کس چیزی از من رو به خاطرش نخواهد داشت. ما آدمها هر چقدر هم که بخوایم چیز خاصی باشیم، واقعا هیچ چیز خاصی نیستیم. مثلا اون دختری که توی جمهوری دومینیکن داره با آیفونش از غروب خورشید عکس میگیره، اصلا نمی دونه کی اینو ساخته، چه برسه به فاتحه خوندن واسه سازنده ش. چند نسل بعد از ما کسی از چیزهایی که ما استفاده می کنیم، چیزی نخواهد دونست، کسی از آدمهای قدیمی خبری نخواهد داشت و همه ی تاریخ براشون یه چیز بیهوده ای خواهد بود. و عکسهای آدمهای امروز میرن توی آلبوم ها و مثل همه ی آلبوم هایی که ما داریم از قدیمی ها، روی تاقچه ها خاک می خورند.

قدیم ها فکر می کردم آدمهای برجسته ی قدیمی ما حداقل یه جایی بین اونایی که مونده بودند دارند، اما چند روز پیش که با یه سری از بچه های دانشگاه در مورد راسل حرف می زدم فهمیدم خیلی چیزها رو اشتباه فکر می کردم. هیچ کدوم شون حتی اسم این آدم رو هم نشنیده بودند. بعد با خودم فکر کردم که مثلا قاسم آقا که سر ِ سه راه افسریه یه مغازه ی لاستیک فروشی داره، با برتنارد راسل که فیلسوف بوده، برای مَت کوناکی، که دانشجوی مهندسیه، هیچ فرقی نداره. و از این دست آدمها زیادند. اینها اسم راسل رو هم نشنیده بودند. چه برسه به مثلا صاحب خونه ی عباس، یا قاسم آقا، یا آقا مجید که سر کوچه ی ما توی تهران یه سوپر مارکت داشت و روزهای آفتابی می شِست روی یه حلبی جلوی مغازه ش.

واقعا این دنیا هیچ چیزی رو به خاطرش نگه نمیداره، عباس. مرگ، مفهوم زندگیه. و زندگی یعنی این که بدونی کلا جایی که توش داری زندگی می کنی از تو خاطره ای نخواهد داشت. هیچ کسی دویست سال بعد، اسم تو رو به خاطرش نداره، عباس. این که دو هزار سال پیش کسی به نام ارسطو وجود داشته، دیگه برای کسی خیلی مهم نیست، عباس.

من با این وضعیت هیچ امیدی به گرفتن هیچ تیکه ای از هیچ خاکی ندارم. من هیچ امیدی به گرفتن هیچ تیکه ای از هیچ ذهنی، هیچ کجای دنیا ندارم. به خاطر همین هم هست که توی شهر پرسه می زنم. قدم می زنم تا شاید به اون پیرمردی که توی بورارد ویالون میزنه برسم. یه کمی به ویالونش گوش بدم. و بعد چند تا سکه بندازم توی ظرفش و به راهم به طرف یه جایی تو شهر ادامه بدم. و با خودم فکر کنم که: "همین حد کافیه دیگه. یعنی همین که من قدم می زنم... پس هستم. چند وقت بعد هم کسی از من چیزی رو به یادش نخواهد داشت."

این وسط، چه کسی از علیای من خبر داره...هیچ کس.
..
.
این از مکس ریچر.

آذر ۲۶، ۱۳۹۱

به پرنده ای که توی یه رستوران گیر می کنه چی میگن؟

به درد هیچ عنوانی نمی خوره، یعنی به هیچ عنوان به دردی نمی خوره، مردی که شب رو توی شهر تنها قدم می زنه. واقعا حتی...

دیدی یهو ممکنه همه چی سرد بشه؟ من، اصلا انتظار یه خداحافظی تلخ رو نداشتم کلا. یعنی هیچ وقت نشده که برم توی یه رستوران و به کسی که رو به روم نشسته بگم: "خب دیگه لعنتی، من دارم از این شهر میرم، تو هم داری میری، پس خداحافظ." یعنی من آدم اش نیستم که این کار رو بکنم. اگه بنا باشه با یکی خداحافظی کنم میگم: "دمت گرم حاجی، خیلی با صفا بودی و فکر کنم که ما بالاخره یه جایی ممکنه همدیگر رو ببینیم. چون من می دونم دنیا اینقدر که این آدمها میگن هم جای بزرگی نیست." اما همیشه این تو نیستی که آخر یه خداحافظی رو رقم می زنه.

از یه جایی وسط یه سمفونی توی سالن اورفیوم شروع شد. من هیچ وقت نتونستم باور کنم که آخر یه سمفونی، واقعا آخر سمفونیه. یعنی هر چقدر هم دست بزنی و داد بزنی: "استاد، مرغ سحر...استاد، مرغ سحر..." رهبر ارکستر نمیاد مونلایت سوناتا رو بزنه. ولی من واقعا می خواستم که هیچوقت اون کنسرت تموم نشه. و نیام بیرون. و نرم توی اون رستوران. و... اما همیشه این تو نیستی که آخر یه سمفونی رو رقم می زنه.

من، مثه یه آدم از همه جا بی خبر، بعد از سمفونی رفتم توی یه رستوران و کسی که رو به روم نشسته بود گفت: "پس داری از این شهر میری! خیلی خوبه." گفتم: "آره، تو چی کار می کنی بعدش؟ اگه یه وقت نتونی بری نیویورک چی کار می کنی؟" گفت: "میرم انگلیس. دارم کارامو می کنم که به پذیرش کمبریج برسم. و الان هم دیگه باید برم. می خواستم بگم که خداحافظ دیگه...برات زندگی خوبی رو آرزو می کنم." وقتی داشت میرفت، لای صندلی و میز گیر کرده بود و با خودش می گفت: "من چرا نمی تونم از اینجا بیام بیرون؟" و بالاخره اومد بیرون و رفت...

من؟! هیچی...یه کمی شوکه شدم، اما نشستم و مثه یه مرد غذامو خوردم و با خودم فکر کردم: "خدا رو شکر، حالش بهتر شده و دکترش گفته که احتمال خودکشی ش خیلی ضعیف شده و داره به زندگی طبیعی بر میگرده..." و تمام راه برگشت رو به یاد همه ی اونهایی که آدم روبه روی شون توی یه رستوران یهو می زنه بیرون، سیگار کشیدم.


آذر ۲۳، ۱۳۹۱

خرابه بابا جان!

این وبلاگم خرابه اصلا! از خودمم بدتره! یه هو حال میکنه چند تا پست خالی منتشر کنه. یعنی یه جورایی هوا می زنه انگار. وبلاگه دیگه! یه روز هم حال می کنه خالی باشه مثلا.