بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

"دوش می آمد و رخساره برافروخته بود"

یک جای این شهر می لنگد مصطفی. اینجا حتی علیزاده، تار و سه تار را هم شرقی نمی زند. بدجور می لنگد پای خیابانهای این شهر مصطفی! دارم روزگار را می کِشم به دار، اما هر چه بیشتر می کشم فقط بلند تر می شود. می شود تابستان، مصطفی! که یک سر روزگار را ببندی به همان خورشیدی که پشت اقیانوس غروب می کند و خورشید سایه ی مرا بیاندازد روی ساحل شنی دریا و تو فریاد بزنی: "بابک ِ لنگ-دراز، به بهشت نمی رود، علیا!"
این سناریو مدتهاست عوض شده است مصطفی. حالا دیگر از بالا که به سالن کلیسا نگاه می کنی، نیمکت ها شبیه مصرع های یک شعر اند. در گوشه ی چپ یک نیمکت چوبی می نشینم، به این امید که علیا بیاید و طوری نگاه کند که احساس کنم قافیه ی "فراق" غزل حافظم و بعد بخوانم: "زبان خامه ندارد سر بیان فراق...علیا!"

گوشه ی راست نیمکت چپی ام، دختری می نشیند که اصلا هم قافیه نیست. می گوید: "علیرضا! گفتم این آقا چقدر آشناست! چطوری؟" نگاهش می کنم. سالن تاریک است و او در این دو سال فرقی نکرده. راستش سی برادر بیست و هشت است دیگر! اما من آنقدر عوض شده ام که هیچ چیز از اسمش یادم نیست مصطفی. موجی از یک شادی مصنوعی صورتم را می گیرد. لبخند می زنم و حال و احوال می کنم. می گوید: "پیر شده ام"، اما من اثری از پیری در او نمی بینم. داستانش را تا پیش درآمد قطعه ی اول می گوید و من با پرش دستهای نوازنده روی سه تار با خودم فکر می کنم که "نه! او یقینا پیر شده است."

خبری از علیا نیست اما مصطفی... می پرسی "پس قافیه ی فراق چی؟" می گویم "فکر کنم او اشتباها اینجا نشسته است. جایش باید مطلع شعر دیگری باشد؛ مثلا: رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن..." حرفهایش را می شنوم و تا بعد از کنسرت، یک طرفه قضاوت می کنم که "حق با تو است"؛ مثل تمام آنهایی که الکی همدردی می کنند و نمی دانند که حرفهایشان به کار کسی نمی آید. گوینده اما، مثل غریقی که در لحظه های آخر به هر چیزی چنگ می زند، آنقدر رنج کشیده و مستأصل است; که حاضر است به هر که می رسد حرف بزند. حتی اگر کمی تحریک شود، گریه هم خواهد کرد. ولی باز هم به درد نمی خورد مصطفی. باید یاد بگیری که زخمهایت را نفروشی. زخم، سند آدمیت است. خود من دیگر فقط با آن مانکن تقاطع خیابان بورارد و رابسون -که هر چی حرف می زنی، لام تا کام جوابت را نمی دهد - درد دل می کنم.

آخر برنامه حتی شماره ام را هم نمی دهم که "اگر احساس کردی که دلت می خواهد با کسی صحبت کنی..." نه! من دیگر به این کارها نمی آیم. من سالهاست که فقط می خورم به تقاطع بورارد و رابسون، و به همان مانکن پشت ویترین که لباس شب پوشیده می گویم:

"اندر این گوشه ی تاریک فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من،
گریه می انگیزد"

باری مصطفی، اتفاق ها دیگر برای من از شاعرانگی افتاده اند. رنگ و رمقی ندارند؛ طوری که حتی وقتی علیزاده آخر اجرایش قطعه ی ترکمن را می زند، فکر می کنم که چه تلخ است که دیگر هیچ حسی ندارم. بگذریم، مصطفی...بگذریم...که من دوباره همان شب می خورم به تقاطع بورارد و رابسون، و احساس می کنم...

که پایم خیلی خسته است برای رسیدن به ساحل اقیانوس آرام...
که به یاد بیاورم صورت علیا را زیر نور مهتاب کنار ساحل...
که آن شب، هیچ شهابی هم از آسمان رد نشود...

و زیر بارن درتقاطع بورارد و رابسون، رو به همان مانکنی که این بار لباسش را عوض کرده بخوانم:
"بازگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره ی توبه رسیده ست به بسم الله اش"
..
.
باری مصطفی...
زنگ بزن،
بر مرا باز کن
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

"جرمی نکرده ام که عقوبت کند ولیک...مردم به شرع می نکشد ترک مست ما"

در خوابهایم به من سلام کن.
خواب تنها بازمانده از حکومت من است.
در حکومت من، با من مهربان باش.

بهمن ۲۲، ۱۳۹۰

"ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ..."

کسی من و تو را خواب دیده بود.


"همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
..
حباب وار براندازم از نشاط، کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد"

بهمن ۱۴، ۱۳۹۰