اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

خدایا شکرت.

یک جایی، حسین نوروزی این سکانس "شکرت خدا" را خوب نوشته است. آدم را خوب یاد خدا می اندازد، از ته دل. اما حیف که نمی شود کپی کرد.

علی ایّ حال، خدایا شکرت.

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

"چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود"

دیشب برگشتم به کتابم. تمامش نپخته بود. مثل سطرهای همین صفحه، همه اش نپخته بود. پس و پیش شدن هایش، نثرش، آدمهایش، تمام خودش، تمام خودم...همه نپخته بودیم؛ شبیه روزگار مردی که هر چه در مه بیشتر قدم می زدند، گم و گورتر می شود، سیگارش خاموش تر می شود...

علیا!...دیگر حرفی ندارم برای گفتن. همین مقدار باختن در اینکه چیزی نشدیم بس. علیا!...دیگر اینجا چیزی با من نیست! نه صدایی، نه آوایی، نه خواندن گنجشکی روی درختی در حوالی اذان صبح. نه فحشی، نه حتی قار قار کلاغی با بغض.

زندگی اگر جام حذفی بود، ما باید همین جاها حذف می شدیم. حتی آن آخرها اگر همه را هم زمین می زدیم، داور کودتا می کرد و کاپ قهرمانی را می برد. ما اساسا از لام ِ لخت مادر زاد بازی را با گریه باخته بودیم.

به اشک در چشمهای تو قسم.

من اما غمگین نیستم! نا امید هم نیستم. کسی که چند سال با یک حس زندگی کند دیگر نمی فهمد کجا غمگین است، کجا شاد. من فقط بیگانه ام با تمام چیزهایی که می شناختم روزی. مهم هم نیست. معمولی ست دیگر.

به اشک در چشمهای تو قسم..."که دیدار پیامبران هیچ وی را شاد نکرد."

"رَبِّ هَب لی حُکما و اَلحِقنِی بِالصّالِحین"

پ.ن: یک روزی تو هم مثل من در پیاده روی هایت عین خمپاره می خوری به یک قبرستان...زیر باران.


اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

در شهر

شهرها را باید شست
جور دیگر باید زیست
..
.
دانشمندان می گویند قاصدکها قبل از مرگشان آلزایمر می گیرند. همین شد که از یک جایی به بعد، کسی قاصدکها را جدی نگرفت:

"من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست"


اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

"بال، تنها غم غربت به پرستو ها داد"

"لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَد"
.
.
به اتوبوسهای خط پنج قسم.


فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

جاده

قسم به جاده ای که امروز از غربت رسید.

پ.ن: اصل شهر به آدمهای درونش است. قسم به شهری که از دارایی هایش، تو بودی.
..



فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

"یه درخت خشک و بی برگ..."

یه روزی لای تکلف نثر اینجا یه نفر مرد. بعدش من شدم آواره ی شهر.

حالا دیگه میرم پابلیک لایبرری، به کفترها دونه می دم، از توتون خودم واسه معتادهای شهر سیگار می پیچم، بهشون می گم غصه نخورید مش حسن ها! اما اونا نمی فهمن من چی می گم. آخر روز هم می رم کنار ساحل، غروب رو می بینم، درد می کشم، میگم: "رب انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر..."

می دونی چی می خوام بگم؟ می خوام بگم وقتی یه اسبی توی مسابقه باخت، دیگه نمی ذارن درد بکشه. یکی میاد جلوی سوارش یه گلوله خالی می کنه توی سرش که دیگه حیوون درد نکشه. یعنی مرگ یه بار شیون یه بار. این میشه که اون اسب دیگه مفهوم شکست رو نمی فهمه.
..
این میشه که این روزها هر آشنا و غریبه ای که منو می بینه، میگه "چقدر قیافت خسته س؟!" بعد هم می پرسه "امتحانا شروع شده؟" می گم "بزوی شروع میشه." میگه: "خب پس مال همونه!" اون وقت من دیگه لال می شم. چون اگه قرار بود این اولین سؤال از یک مسابقه ی بیست سؤالی باشه، طرف با پرسیدن صد تا سؤال هم به جواب نمی رسه!


"زین تیره دل دیو-صفت، مشتی شمر
چون عاقبت یزید شد دنیامان"
اخوان

پ.ن: البته همه می دونن که این روزها آفتابیه و بالاخره "نوبهار است، در آن کوش که خوشدل باشی!" ولی این پست مال آدمهاییه از این قماش.

من هم دیگه قول می دم نپرسم: "آسمان تو چه رنگ است امروز؟"

فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

"ما کجاییم و ملامت گر بی کار کجاست!"

بالاخره روزگار، تولد مرا کنار اقیانوس جشن گرفت مش حسن. و این آدمهایی که نمی دانستند ما و این اقیانوس یاران دیرینه ای بوده ایم، یک کیک خریدند و غافیلگیر کردند ما را، اقیانوس را. اقیانوس از خنده ی من کمی دست-پاچه شده بود. چون هیچ وقت ندیده بود من به ریش موجهایش بخندم. باور نمی کنی؟
..
همین شد که تو زنگ زدی، با خبرهایی که اصلا خوب نبود. این شاید تأویل همان دعایی بود که دیشب کردم: "خدایا ما اگر شاد باشیم گناه است، تو خودت می دانی! غمی حواله کن. وسوسه به آدمهایی غمگین راه ندارد" و حالا سینه ام دوباره سنگین شده است، بعد از این روزی که کنار اقیانوس به غفلت گذشت.
..
برای من اگر دعا می کنی، دعا نکن که شاد باشم. لااقل الان وقت شادی من نیست. شادی من شاید یک جایی به پاهای اردی بهشت گره خورده است... اگر برگردد.

پ.ن: از لا به لای این خطوط هر چه بخوانی، چیز خاصی دستگیرت نمی شود از من. اما بانو، من فکر می کنم این اندک شادی امروز به مدد نفس حق شما بود. ولی تو دعایت را از شادی به غم برگردان. به گمانم صلاح و عاقبت محتوم من در این است. بانو دعا کن اردی بهشت برگردد. دعا کن اردی بهشت ببرد ام از اینجا. نفس شما حق است بانو، من می دانم.
..
"اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که گرش راه دهم قافله در گل برود"