خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

یک

توی عصر یک روز ابری نشسته توی ایستگاه. قاصدکها کنارش پرواز می کنند. داره با خودش می خونه:
"قاصدک هان چه خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا،
دست بردار از این در وطن خویش غریب"

خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

"مهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم"

مصطفی آدمها را نمی شود از صفحه ی فیس بوکشان شناخت. نتیجه گرفتن آدمی با نیش باز در آن طرف خط، وقتی جایی از این ناکجا آباد مجازی می نویسد: "دونقطه دی"، کم کاری ست، سطحی نگری ست. آدم ها را از صورت واقعی شان هم نمی شود شناخت، از لب خندهایشان حتی. چه برسد به وقتی که صورتشان را هم نبینی.

اما وقتی بعد از دو ماه به تو زنگ می زنم و پای تلفن به تو با خنده می گویم که "مصطفی حال من خوب است و خدا را شکر..." یعنی زیر آوار مانده ام مصطفی. و تو این را می فهمی و می دانی که من اهل درد دل کردن نیستم.
من زیر آوار مانده ام مصطفی و همیشه به تو بعد از ماجرا خبر داده ام.
من زیر آوار مانده ام مصطفی و توان حرف زدن با هیچ کس را ندارم.
من واقعا زیر آوار مانده ام مصطفی...جسم به چه کار می آید وقتی دیگر روحت مرده باشد؟!
رب انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر.

قسم به روزهایی که می گذشت...


پ.ن: آدمها را از گریه شان اما می شود شناخت.

خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

جاده

جاده هم تمام شد. ما به شهر نرسیدیم، مصطفی.
حال و روز خودم و حوادث این روزها من را یاد این شعر سعدی می اندازد:

"کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش سوی دانه ی دام"

بعضا شده است در شهر، از لا به لای برجها به آسمان ِ ابری نگاه کنم؛ مثل دیوانه ای که حواسش به پیاده رو و آدمهای اطرافش نیست:

"وَمَآ أَنتُم بِمُعْجِزِينَ فِى ٱلْأَرْ‌ضِ وَمَا لَكُم مِّن دُونِ ٱللَّهِ مِن وَلِىٍّ وَلَا نَصِيرْ‌" *
و شما در زمین درمانده کننده ی خدا نیستید و جز خدا شما را سرپرست و یاوری نیست.
..
.
"مرداب ِ زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر"
  

* شوری ٣١

اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

جاده، در شهر

"...
They passed through the city at noon of the day following. He kept the pistol to hand on the folded tarp on top of the cart. He kept the boy close to his side. The city was mostly burned. No sign of life. Cars in the street caked with ash, everything covered with ash and dust. Fossil tracks in the dried sludge. A corpse in a doorway dried to leather. Grimacing at the day. He pulled the boy closer. Just remember that the things you put into your head are there forever, he said. You might want to think about that.
   You forget some things, don't you?
   Yes. You forget what you want to remember and you remember what you want to forget.
..."

The Road...Cormac McCarthy

پ.ن: من هنوز باور دارم شهرها را رؤیاها خراب می کنند، مصطفی. و یقینا در هر شهری مردی هست که آوازه ی شلوار کُردی اش، اشک حسرت در چشمان حضار جاری می کند.

"پشت این دیواره های ذهن، شهری هست؟ نیست!..."

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

"خونش بریخت ابروی چون کمان دوست"

دیشب هفت گاو لاغر، هفت شهر عشق را بلعیدند.
..
.
مصطفی، دیگر بعید است اینجا باران ببارد.

پ.ن: بیچاره عطار.

اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

یک داستان کوتاه

دستی به رخ کشید، یاد خدا را بهانه کرد و آرام گفت: "آه..."

"نیش آن خار که از دست تو در پای من است"

یه جایی هم هست، اون آخرهای اردی بهشت، که شب داره توی اتوبان می رونه. با خودش زمزمه می کنه:
"زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کرده اند، اردی بهشتی می رسد از راه"
بعد یک آن انگار چیزی رو فراموش کرده، می گیره بغل ِ اتوبان. پیاده می شه خیره می شه به تاریکی. به خودش می گه: "کاشکی اینجا کیلومتر ِ چند از جاده ی شما بود، پدر." که دیگه هرچی نگاه می کنه فقط تاریکیه...

پ.ن: مشکل از ما بود مصطفی. شهرها بی گناه بودند.

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۱

کوچ


کوچ که کردی
دیگر همه جا می شود غربت
حتی اگر برگردی به..
بار دیگر شهری که دوست می داشتم؛ تهران.
..
به فرودگاه امام قسم..

من نیز به خاک روی تو سوگند خورده ام

بعد از تو از این اقیانوس ِ آدمها، فقط تباهی اش مانده بود که گذشت. آدمهایی که داد می زند: "به خدا ما کپی برابر اصل نیستیم!" اما بودند، حتی اگر هر کدامشان می آمدند، زانو می زدند و به چشمهای تو قسم می خوردند...

قسم می خوردند که زمان معادل مرگ تدریجی رؤیاهای آدمهای سبک سری که دیده بودیم، نبود. زمان کار خودش را می کرد و به قسم آدمها کاری نداشت. می رفت و می کوبید و ویران می کرد و بعد هم یقینا مرگ بود....علیا...

علیا...

و مرگ برای من حدیثی بود که ترس را می گرفت، پرت می کرد یک جای دنج که خاطراتت را در همان لحظات آخر سریع ورق می زد و محاکمه می کرد و می بست به در و دیوار. و با صدای: "یک، دو، سه...آتش"، گروهی اعدام می کرد.

علیا...

بعد از تو حالا روزها و شبهایی ست که می گذرد. و من شبی نیست که برای مرگی با عزت دعا نکنم.

"غربت من در جهان از بهر توست
قربت خاصان درگاهت بده

یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده!"

//
بعد از تو دیگر، هکتور هیچ وقت مغلوب آشیل نشد.


مانده از من سبویی که تمامش شکسته است

می خوانم و اشک می ریزم...
..
.
من اینجا، این طرف ِ شب ام،
آن طرف...
"آسمان تو چه رنگ است امروز؟"


اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

"نکته ها هست، بسی محرم اسرار کجاست؟ "

آدمهای سنگین هیچ وقت روی سطح نمی مانند. و بهترین وزنه برای به عمق رفتن غم عزیزی است که در نگاه انسان های بزرگ است. علیا، بکوش زیبایی در عمق ِ چشم ِ کسی باشد که به آن می نگری. از این به بعد هم من را مذمت نکن. اگر این سطرها را نمی فهمی، دیگر اینجا را نخوان.

"...مادرم تتیس، که از خداوندان دریا بود، به من گفته است که «مرگ» برای رسیدن به نابودی دو راه پیش روی من گذاشته است. اگر در اینجا بمانم و گرداگرد تروا کارزار کنم، هر گونه امید بازگشت ناروا خواهد بود؛ اما به سرفرازی جاودانی می رسم. اگر به کانون خود بازگردم و از این همه سرفرازی بی بهره شوم، باید از زندگانی دراز پی در پی برخوردار شوم و در اندک روزگاری به پایان کار خویش نرسم..."

ایلیاد...هومر


پ.ن: 
در این چند روز بودن با رفیقی قدیمی، به حکمت این چند سال تنهایی و اتفاقاتش رسیدم. و خدا را شکر می کنم. 
حرفهای اینجا بماند برای خودمان. نرسد به گوش کسی که از من ناراحت شود.
..
امروز رفت. چند جمله ی کوتاه گفتیم و رفت پشت دیوار گیت.

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

خدا می داند چقدر نوشتم و پاک کردم. بارها نوشتم و پاک کردم. دستم دیگر به درد دل های استعاری نمی رود. همین اش ماند. همین شد که می بینی:

آشیل پشت دیوارهای تروا فریاد می زد: "هکتور! هکتور! هکتور!"
اما دیوارهای روزگار خیلی بلند بود، علیا. نه دست من می رسید، نه پای زمان.