مهر ۰۵، ۱۳۹۱

یک اتفاق خوب

مثل این تئاترها که یهو یکی میاد تو صحنه، یه دیوونه از در کافه میاد تو و داد میزنه:
"صدقه برای کلیسا،
صدقه برای کلیسا،
صدقه برای کلیسا،
برای کلیسا صدقه بدین."

کافه ساکت میشه و همه، مرد دیوونه رو نگاه می کنند. توی این پاییز خشک و سرد، یه شلوار کوتاه بهاری ِ طرح گل گلی پوشیده با یه پالتوی پاره، دل ِ خجسته ای داره فکر کنم. همین جوری که داره داد می زنه، میره اون طرف کافه؛ طرف دستشویی ها. "وای شما دستشویی دارین!" خیلی خوشحال میشه که این کافه دستشویی داره، ولی حال ِ همه رو میگیره و نمیره دستشویی. به جاش میره طرف کلمن ِ آب یخ و میگه: "وای شما کلمن ِ آب هم دارین." شیر کلمن رو باز می کنه و با دست ازش آب میخوره. یکی از کارمند های کافه میاد جلو و در حالی که اصلا نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره، میگه: "لطفا برو بیرون." مرد هم هنوز خوشحاله و دوست داره کلمن ِ آب رو با خودش ببره، اما کلمن نمیاد، همون جا می مونه. نقش مرد همینجا تموم میشه و "صدقه برای کلیسا" گویان از در میره بیرون. میره تا شاید یه جای دیگه ی دنیا، یه کافه ی دیگه ای شاید، یه کلمن دیگه منتظرش باشه.

دیوونه ها شاید زندگی راحت تری رو تجربه می کنند. از هفتاد و دو دولت آزادند، گرچه هیچ کس از دولتهای نهم و دهم آزاد نبوده. اگر دیدی زندگی ت سخته، پس خوشحال باش که لااقل هنوز دیوونه نیستی.

شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

اونجا که دانته گیر کرده تو برزخ، بئاتریس هم نیست


که یه شب خواب ببینی رفتی شهر و هیچ کس نیست. نه ماشینی، نه آدمی، نه حتی پرنده ای. فقط هوای سوزناک پاییزی و برگهای زرد خشک شده که لای برجها پرسه می زنند. خاک مرده از در و دیوار شهر بالا میره و من، آخرین پیاده ای هستم که می تونم هر جای این شهر قدم بزنم؛ حتی روی ریل قطار ها. فرض کن پیامبر قومی باشی که بعد از عذاب به وادی ِ مبعوث شده ش رسیده.

میرم سالنِ اورفیوم. درش بازه اما اونجا هم کسی نیست. از داخل، صدای آرام کشیدن شدن آرشه ها روی ویالون میاد و یه گروه، بدون هیچ عضو و سازی، سمفونی "آداجیو فور استرینگز" از "ساموئل باربر" رو می زنه. توی سالن نمی رم، چون می دونم نه نوازنده ای هست، نه مخاطبی. همون بیرون می مونم و کنار در سالن قدم می زنم. دو طرف کت ام رو به هم نزدیک می کنم و روی سینه م محکم فشار میدم. یه سیگارآتیش می زنم و در ریتم سمفونی، به حرکت برگها توی این خیابونهایی که قبلا پر از آدم بود نگاه می کنم.

"اینجا مقام ِ مسئول کیه؟" صدام توی شهر می پیچه، اما کسی نیست که جواب بده. عُلیا، من مرده م یا این مردم؟ سکوت شهر یه جور خاصی من رو میگیره، مثل یه مرگ آروم، بدون ترس، با یقینی که لزوما ایمانی پشتش نیست. زیر هوای ابری، تا خونه ی تو قدم میزنم. هیچ کس تو این خیابونها نیست. زنگ خونه ات رو می زنم. "چه انتظاری داری از شهری که هیچکس توش نیست؟!..." به طرف صدا برمیگردم و به صورت چروکیده ی مردی که از بالای عینک باریکش به من نگاه می کنه، خیره می شم؛ خسرو شکیبایی. میرم نزدیک و بدون اینکه چیزی بگم، فقط توی چشمهاش نگاه می کنم. دستش رو میذاره روی شونه م و با صدای زنگدار و خسته ش میگه: "سلام، حال همه ی ما خوب است..." بعد ابروهاش رو میندازه بالا: "اما تو باور نکن..." و شروع می کنه به قدم زدن و دور شدن. من عصبانی میشم. چند تا سنگریزه از کف پیاده رو برمیدارم و به پنجره ی اتاقت پرت می کنم، اتاقی توی یکی از طبقات بالای یه برج بلند. داد می زنم: "نه... دنیا نمی تونه انقدر مزخرف باشه...یکی تو این خونه هست که من دوستش دارم..." خسرو همینطور داره دور میشه، داد میزنه: "حال همه ی ما خوب است...اما تو باور نکن..." من می گم: "نه...این خیلی مسخره ست...تو فقط باید درباره ی خودت حرف بزنی...من تو این خونه یکی رو دارم که میدونه حال من خوب نیست...مهم هم نیست کسی باور کنه یا نه..." نا امید نمیشم و دوباره چند تا سنگ دیگه پرت می کنم تا شاید بیای جلوی پنجره و مردی که سالهاست در بورآرد قدم میزنه رو تماشا کنی، اما نمیای... مثل آشیل که پشت دروازه ی تروی وایساده بود و داد می زد: "هکتور...هکتور...هکتور..." فریاد می زنم، اما خبری نیست. خسرو هم دیگه خیلی دور شده، ولی هنوز ته-صداش میاد: "...اما تو باور نکن..."

خسرو میره. من هم دیگه خیلی خسته م. یه کمی میشینم. گریه می کنم. یه چیزای مبهمی می گم که نمی فهمم یعنی چی. میرم به سمت ایستگاه بورآرد. عزم خونه می کنم، گرچه هیچوقت نفهمیدم چرا توی خوابهام هرگز به خونه نمیرسم؛ یه هرگز ِ واقعی. بارون شروع میشه، توی شهری که هیچ کس نیست و خب دیگه چه فرقی می کنه که بباره یا نباره. اصلا می خوام صد سال سیاه نباره، وقتی علیایی تو این شهر نیست که پنجره ی اتاقش رو واسه بارون باز کنه. جلوی ایستگاه، پرویز مشکاتیان نشسته روی زمین و داره "جان عشاق" رو با سنتور میزنه و زیر لب می خونه:

"دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود؟"

//

شهر...
و شهر همچون خری در باتلاق ِ ذهن فرو می رود
و مردی که در حال قدم زدن در افکارش غرق می شود،
هنوز را،
نفس می کشد.

باد،
سالهاست...
که بادبادک رؤیاهای آشفته ی کودکی را،
با خود برده است

و من
تنها یک روایتگرم،
رسولی بازمانده از سر-خط ِ رویدادهای مهم شهر

من
یک فانتزی مرده ام
تقارن ِ یک شابلون کوچک
از کلیشه ای بزرگ

//

پ.ن: اینها فقط داستانه...اما تو باور نکن.
این از سالتیو

شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

"اسب، در حسرت خوابیدن گاریچی"

یه بار توی ایستگاه ِ اتوبوس ِ تقاطع هِیستینگز و راسِر دیدمش. دو سال پیش بود شاید. یه پیرمرد سفیدپوست ِ خمیده ی قوزدار با قدمهای کوچکی که نزدیک هشتاد سالشون بود. داشتم سیگار می کشیدم. اومد جلو و پرسید: "سیگار داری؟" تعجب کردم که این بابا همین جوریش توی همین هوای پاک داره میمیره، دیگه سیگار رو چه جوری می خواد بکشه؟!

یه سیگار بهش دادم و شروع کرد به کشیدن. از خواص سیگار اینه که بعضی وقتها می تونه سر حرف رو باز کنه. و میشه در حالی که سیگار میکشی، با طرف مقابلت از مضرات سیگار شروع کنی. مثلا بگی "این لعنتی خیلی بده، من یه روز ترکش می کنم. حالا شما کارت چی هست؟" پیرمرد هم از مضرات سیگار و معجزه ی مرگ و اینها شروع کرد تا رسید اونجا که من اصلا فکر نمی کردم یه درام ِ وحشتناک بشه، چون این آدمهایی که سیگار رو از دیگران گدایی می کنند اکثرا داستان خاصی ندارند.

پیرمرد گفت: "جنگ جهانی دوم بود و نیروهای ما وارد خاک کره ی شمالی شده بودند. اونجا رو تصرف کرده بودند و ما دیگه موندگار شدیم. من اونجا دلباخته ی یه دختر کره ای شدم، عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم. جنگ که تموم شد، اومدیم اینجا. زندگی خیلی خوبی داشتیم و همه چی بر وفق مراد بود. تا اینکه سی سال پیش، زنم توی یه تصادف رانندگی کشته شد." پیرمرد زد زیر گریه و  در حالی که به تقاطع اشاره می کرد، گفت: "همین جا، توی همین تقاطع...آخه چرا؟..."

غسّان که گوینده ی داستانه، ادامه میده: "من خیلی سخت گریه ام میگیره. امکان نداره جلوی کسی گریه کنم. این شاید از معدود دفعاتی بود که با کسی یا برای کسی گریه می کردم. بعده ها چند بار دیگه هم سر همین تقاطع دیدمش، هر روز تقریبا ساعت ده صبح اونجاست."

پ.ن: دیگه گذشت اون زمون که مردم میفهمیدند سالخورده یعنی چی. اون موقع ها سالخورده یعنی سال مثل یه جذام می افتاد به جون یه آدم و انقدر میخورد که اون شخص سالخورده می شد. یعنی زمان مثل خوره، تکه تکه ی روح و پوست تو رو میگرفت، جمع می کرد و میفرستاد یه گوشه ای که کسی واقعا نمی دونه کجاست. یا میشه گفت کسی که سال خورده بود، حتما از سال یا زمان ضربه خورده بود؛ مثل پدر هکتور، اونجایی که میاد تا جسد پسرش رو از آشیل تحویل بگیره، اونجا انگار سالهاست که خورده. توی دنیا فقط بعضی ها هستند که سالخورده می شن. اینطوری نیست که مثلا شصت سالت شد سالخورده ای. خلاصه اینکه، زمونه فرق کرده، من خیلی وقته آدمی ندیدم که سالخورده باشه. آدمهای این روزگار کمتر سالخورده می شن، زمان شاه اینجوری نبود.
..
.
بعضی وقتها برو سر همون تقاطع لعنتی، و برای تقدیر از سربازی که دوست داشته سی سال پیش مرده باشه اما هنوز زنده ست یه فاتحه بخون:

"چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب، در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد ِ گاریچی در حسرت مرگ"

شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

بار دیگر، مردی که دوست می داشتم

فرض کن بری یه شهر خیلی دور و بخوای برای اولین بار سوار قطارشون بشی. بعد خیلی ناگهانی، حتی اونجا هم لای در قطارشون بمونی...

می دونی چی می خوام بگم؟ می خوام بگم شهرها به طور فطری چیزی برای روح دادن به درون مایه ی شهر ندارند، این قطارهای شهرها هستند که با نگه داشتن مردم لای درهاشون،  تبیین کننده ی نوعی تراژدی ِ حماسی در امور شهرسازی هستند.

پ.ن:
فرض کن بری یه شهر خیلی دور و دوباره آدمی رو ببینی که خیلی دوستش داری. بعد خیلی ناگهانی، خلبان بلندگوی کابین رو روشن کنه و بگه: "مسافرین گرامی، شما در حال خارج شدن از یک شهر خیلی دور هستید، لطفا کمربند هاتون رو ببندید و سه بار تکرار کنید:
با تشکر از آقای نوروزی
با تشکر از آقای نوروزی
با تشکر از آقای نوروزی"

شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

ویرژیل لای دروازه ی تروی گیر می کند

والله که من، بی تو شهر را حبس می شدم...
ناتانائیل، بکوش هکتور در نگاه تو باشد، نه در شهری که به آن می نگری.
بکوش بعضی وقتها علیا رو ببینی، حتی تو خواب.

بکوش بعضی وقتها توی خوابهات بری دم اقیانوس با علیا قدم بزنی.
بکوش شلوار کُردی بپوشی و بری تو آب، شلوارت باد کنه بخندیم.

بکوش یه روز حال ِ مردی که زیر ایستگاه قطار یه سوپر مارکت کوچک داره رو بگیری. چون تو روزهایی که فندک یادت میره، مجبوری بری ازش کبریت بگیری و اون بابا کبریتهایی که همه جا مجانی میدن رو به تو پنج سنت می فروشه.

خلاصه ناتانائیل...بعضی وقتها بکوش بیا این طرف شهر ببینیم ت. دلمون خیلی برات تنگ شده، و تو چه می دانی که چقدر...

شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

تابستان خود را چطور گذراندید؟

دختری که توی کالسکه ست، نگاه عمیقی به من و سیگاری که  توی دست منه می کنه. و من بدون اینکه فکر کنم یه روزی سیگار، منو از پا در میاره به دختر نگاه می کنم و به اینکه چقدر ممکنه این نگاه توی ذهن اون دختر جا باز کنه.

دوست داشتم الان بام تهران بودم و این سیگار رو روی همون دیوار سیمانی همیشگی خاموش می کردم. فرداش یه بلیط می گرفتم، می رفتم مشهد، می گفتم: "خسته م رئیس...!خیلی خسته م...!". بعد می رفتم توی اون شبستان کناری. و کنار پیرمردهایی که اونجا پاتوقشونه، دو رکعت نماز مرگ می خوندم، بعد از سلام هم برای همیشه خداحافظی می کردم.

سوگند به پدر...
و ساعت شش بعد از ظهر،
که پیاده روها، تو را با گریه به خانه می رسانند.

//
زمان شاه، همین الان ها دیگه پاییز می شد. حالا انگار تابستون ها هم مثل ریاست جمهوری ِ پوتین شدند؛ ماه های پاییزی میاند ولی هنوز تابستونند.

شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

"ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را..."

ابوتراب خسروی در اسفار کاتبان می گه: "تنهایی آدمها را شبیه به هم می کند."

مادر می گه: "تنهایی آدمها رو مریض می کنه."

علیا اما...
علیا چیزی نمی گه. روشو برمی گردونه و به منظره ی بیرون پنجره نگاه می کنه. و صورت مردی رو به یاد می آره که دیشب زیر آوار کارتون توی بورآرد خوابیده بود و حس مرگ که چقدر به این آدم نزدیک بود. و اون شبی که ترس بهش حمله کرده بود، در حالی که ضربان قلبش بسیار شدید می زد و از فرط سرگیجه پاهاش خم شد، افتاد زمین، و نمازش شکست. کسی اونجا نبود و هر لحظه فکر می کرد که این لحظات آخره. به صورت مادرش فکر می کرد که اگه اونجا بود چه حالی می شد.

علیا به سمت مادرش برمی گرده و میگه: " قدیم تر ها آرزو می کردم آدم خوبی پیدا کنم. اما حالا، آرزوهای شفاف من خیلی وقته که از اینجا رفتند." علیا دوباره به بیرون نگاه می کنه و سکوت همه جا رو می گیره.

کسی چه می دونه؟! شاید مادر علیا با خودش تو اون لحظه فکر می کنه: "پس علیا واقعا مریض شده دیگه!"

علیا بعده ها این، از چاپین- در سی ماینر- رو برای مادرش میذاره.