فروردین ۱۰، ۱۳۹۲

گوزن ها پرواز نمی کنند

سلام علیا،

کنار این دریاچه ی یخ زده ایستاده ام و به سیل قوهای سفید مهاجر نگاه می کنم که به سمت شمال کوچ می کنند. شاعرانگی عجیبی دارند. در دسته های همگون و بزرگ پرواز می کنند، آواز می خوانند و از روی سرت عبور می کنند. نمی دانم کجا می روند. نمی دانم. اما هجرت را خوب می دانم.

"...شوق رفتن
پرنده ی مبهمی ست
 با صدای دود گرفته..."

" نفرینی دارم در آستین:
فراموش کرده ایم
که به یاد داشته باشیم
مرگ،
برگ برنده نیست
و عاشقان به ندرت می میرند..."

بهار، یک سمفونی بود برای رفتن زمستان. غم اما نمی رود، حتی اگر زمستان مردنی باشد. هجرت فقط یک فانتزی بود برای مرگ های نیامده. آدمها باید چیزی باشند شبیه این قوها بی آنکه رفتن شان فصل-پذیر باشد. آدمهای دلتنگ اما، باید بروند یک جای دور، مثل همین قوها در آغاز بهار. و من باید در انتهای یکی از همین فصلها در چهارچوب دری بایستم و برای تو بخوانم:

" نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی
هماره در هوای اوست...

هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟..."

خواستم نامه ای برایت بنویسم، اما همیشه زبانم در باتلاق کنایه می ماند. و دلم، سال هاست که مانده است زیر آوار استعاره ها. بعضا بنویس برایم که با کدام باد می روی. در هوای ابری شهر که خوب است، یا در روزهای آفتابی شاید. حتی اگر قرار نیست رفتنی در کار باشد.


پ.ن: چند دقیقه بعد از نوشتن این متن، خبر رسید که یکی از عزیزترین استادانم فوت کردند.

فروردین ۰۲، ۱۳۹۲

بهار، فصلی که سبیل نداشت

ناتانائیل، بکوش بهار در نگاه تو باشد، نه در تقویمی که به آن می نگری.

اینا رو دیشب آقام، وقتی جلوی آیینه داشت سبیل هاشو می زد، توی خواب بهم گفت.

اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

رستگاری در رستاخیز اتوبوس

غصه نخور مش حسن. سال دیگه شاید سال گاو تو بود. کسی چه می دونه آخه...

اینجا یک نجات دهنده داشت که حداقل سالی یک بار بهش سر میزد. حالا انگار سالهاست نجات دهنده در جوب خفته است

اسفند ۲۷، ۱۳۹۱

فرش خور کبیر

گارث، پیرمردی که یه اتاق توی خونه ش اجاره کردم، از وقتی اومدم توی این خونه که نزدیک دو ماه میشه، حتی یه کیسه هم خرید نکرده. این در حالیه که من هر آخر هفته میرم خرید و کلی آذوقه برای یک هفته می خرم و گارث هم به طور کاملا زیر پوستی همه ی خوراکی ها رو در طول هفته می خوره و هیچ چی هم نمی گه.

خلاصه بعضی وقتها توی کابوس های شبانه م می بینم گارث اومده توی اتاق و داره با ولع خاصی فرش رو می خوره. بهش میگم: " تو رو خدا این یکی رو دیگه نخور، این یادگار آقامه."

اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

"صد سال تنهایی"

دوباره با همان دامن مشکی بلند و عینک کائوچویی مستطیلی، انتهای آن راهرو ایستاده بود...

همیشه همه خوابهای من در چنین حالتی عقیم می مانند. طوری که انگار حال می رود، آینده می آید، و ماضی همیشه هست. و همیشه این ماضی ست که ته نشین می شود. و الا حال و آینده صرفا یک کاتالیست لعنتی اند که تاثیری بر این ماضی بعید نمی گذارند. مثل آنجایی که در پیدایش می گوید: "و اول کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود، و کلمه خود خدا بود..." و بعدا ما گفتیم که: " یکی بود، یکی خیلی نبود..." و همه ی داستان هایمان در گذشته شروع می شد و در گذشته می مرد.

آخ علیا...که اگر از حال ما پرسیده باشی...

اسفند ۱۸، ۱۳۹۱

مانیفست اسب مرده

حالا...
حالا یک "ین" به آخر "خوب..." در احوال پرسی هایش اضافه می کند. انگار که سالهاست نه کسی او را می شناخته و نه او کسی را، یا طوری که انگار همه ی خاطراتش را از یاد برده باشد. یعنی رفته باشد یک شهر دور و هر چه را که داشته است، دفن کرده باشد.

از ترکشِ این چند سالی که بی اتفاق گذشت اگر برایت بگویم بی فایده است علیا. تأثیرش را اما خوب می توانم شرح دهم:

اینکه دیگر هیچ کسی، هیچ حرفی، و هیچ عملی شاعرانگیی ندارد؛ رفتن یک پیرمرد در یک روز سرد برفی، شوخی های مادر از پشت تلفن، آقام که پرواز را از یاد برد، و تقاطع بورارد با اتوبان شماره ی شانزده که گریه آور نیست. و رفتن و زندگی کردن در یک شهر سرد دور، که نه به دلتنگی می افزاید و نه از آن می کاهد. طوری که حس می کنی بعضا سِر شده ای و پوست انداخته ای، دقیقا مثل یک آدم لعنتی. فقط می خواهی بروی، اما می دانی هر جای دنیا هم که بروی همین آش است. بعضا کاسه ی آش داغ تر است یا سردتر.

و همیشه تا انتهای روز، در این اتاق، تو می مانی و یک سنسور رطوبتی که روزهای زیادی را در عرصه ی این نمودار تنگ، بالا و پایین می رود. و با خودت فکر می کنی که حتی این یکی هم شاعرانگیی ندارد.

"مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت، نه جای مقام"

حتی این ها هم شاعرانگی ندارند.