اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

شبانه های مرگبار

و تو فکر کن که چقدر می شود خراب شد که گفت: "رابطه ی ما به جایی نرسید، چون من بهش خیانت کردم. و چون اون من رو بخشید، دیگه ادامه ندادم."

شهر در حریق باد می سوزد این روزها، و من در تبی که ندارم. و اندوهی شدید دارم از رویاهایی که هیچ وقت...هیچ وقت نفروختم. طوری غمگینم مصطفی که انگار سالهاست به عدم تبعید شده ام. در این سرای لعنتی که سرابی کثیف، بیشتر نیست، که کسی نیست، که به هر که می رسم مرده است، که هر که به من می رسد مرده ام. اگر قرار است کافران در قیامت فریاد بزنند که ای کاش نبودند، من می خواهم در همین دنیا یک جایی بایستم و در حالی که دارم یک پُک دردناک به سیگارم می زنم، فریاد بزنم "هیچ کس نیست. همه مرده اند...و من، اون من، ای کاش نبودم..."
..
.
دلم می خواهد رستگار شوم، اما نمی شوم. دیگر از دیوار هیچ مسجدی، هیچ آدم خرابی رد نمی شود. و سیگاری به سیگار بر میگردد، چنان که مجرم به صحنه ی جنایت...چنان که منِ خراب به بیابان برهوت، در نهایت اندوه...

" باید امشب بروم
کفشهایم کو؟ "

اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

شبانه های مرگبار

به صورت کسی که رو به روی ات نشسته نگاه نکن، ناتانائیل. هیچی نیست. نه دیگر در نگاه ها چیزی هست، و نه در آن چیزی که به آن می نگری. مثلا من خودم روزگاری چشم های نافذی داشتم، اما حالا سالهاست که نمی توانم با چشمهایم چیزی را بدرم. و مجبور میشوم چشمهایم را، به روی خیلی چیزها ببندم. و این بستن چشمها...این بستن چشمها، آدم را ضعیف می کند.

در همین حین که رستوران پر از صداست، انگار یکی هست آن بیرون که خیلی آرام فریاد می زند

"چه فکر می کنی؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته می نمایدت"


اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۲

بدون عنوان

آنجا که تروی دارد فرو می ریزد، همه یک شب راحت را طی می کنند، اما کسی نمی داند فردا بعد از طلوع آفتاب، اسبی که به غنیمت میگیرند، می شود یک بمب ساعتی که بالاخره شبی میرسد از پشت روزگار که می ترکاندت.
..
.
من همون شبم الان، همین امشب.

"سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم"

رَبِّ انّی لِما اَنزَلتَ الیَّ مِن خَیرِ فَقیر...

فروردین ۳۱، ۱۳۹۲

بوی زه گیتار برقی میدی مش حسن

آخرین پیامبر اینجا
خلبانی بود با هواپیمای شخصی
که دیشب رفت
تنها
از آخرین سال خشکسالی
بی آنکه حیوانات را جفت جفت ببرد
یا حتی تک تک

من سرانجامِ این کویرم
به چشمهایم نگاه کن:

هیچ کس نیست 
گوری بکن
برای خودت
برای خودم
..
.
.
این از جی کاب.

فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

مرثیه ای برای زاوادا

کنار اتوبان شماره ی شانزده کسی که نمازش دیگر شکسته است کنار می گیرد، اتوبان خلوتی که هر از گاهی روی ماشین به خود می بیند. و مردی با کاپشن آبی که می خواهد هنوز هم رنگ آسمان را به خودش یادآوری کند، از ماشین اش پیاده می شود. رو به کوهی در شمال ایستاده و زیر لب می خواند "مهیمنا، به رفیقان خود رسان بازم ..."

و واقعا چه چیز زیباتر از مردی که سالهاست دلش مرده است. و فکر می کند از رستگاری دور است. دوست دارد به زادگاه تکوینی اش، طوس، برگردد. اما دیگر توان ندارد. دلش درست بشو نیست و از چیزهایی که جمع کرده ناراحت است. از این زندگی های پوچ...آدمهای پوچ تر. لعنتی هایی که از همه طرف احاطه اش کرده اند و او را هر چه بیشتر به درون گرایی سوق می دهند... و در عین حال خودش به یک لعنتی تمام عیار تبدیل شده است.

و واقعا چه چیز زیباتر از تصویر مردی که چیزی نمی گوید، و کنار جاده به سمت کوهی در دوردستِ شمال ایستاده است. برف می آید،...و قطره اشکی هم.
..
.
من یقین دارم اولین پیامبری که قرار بود به این سرزمین برسد، هیچ وقت نرسید. یا از آن طرف زمین به هند رسید، یا هواپیمایش در اطلس سقوط کرد. و این شد که سلسله ی پیامبران، هیچ وقت در این سرزمین پا نگرفت.



از این حنجره ی خراب
ترانه ای بخوان،
برای آنان که هرگز نرسیدند...

این از سینماتیک ارکسترا.

فروردین ۲۲، ۱۳۹۲

سبیل ات را به نشانه ی احترام زمین بگذار

خالی شدن باتری این ساعت دیواری
صرفا بهانه است
زمان،
سالهاست که در این اتاق
مرده است

مرا به کرانه ی آفتاب ببر
شاید آنجا
هنوز پیامبری باشد
که ساعت مچی به دست کند
و دنیا را از زاویه ی خورشید ببیند
و حرفها را
بی آنکه بگویی
در تلألؤ چشمها
بشنود

مرا به کرانه ی رود گنگ ببر
بگذار در ترنم ترانه ای مرگبار
در این بی-شنیداریِ زبان های طعن دار
غرق شویم

مرا به کرانه ی آفتاب ببر
مرا به کرانه ی آفتاب ببر
..
.

فروردین ۲۱، ۱۳۹۲

شما یه سری آدم ندیدی از اینجا رد شن(2)

خواب استادم رو دیدم... همین الان بلند شدم از خواب. طوری که ذهنم رو نمی تونم جمع کنم...

طرفهای میدون هفت تیر بود. توی یکی از مسجدهای اونجا. مراسم ختم یه آدم بزرگی بود که من توی خواب می شناختم، اما الان یادم نمیاد. رفتم توی مسجد و جمعیت زیادی نشسته بودند. یه دفعه چشمم به استادم افتاد که یه گوشه نشسته بود. بعد به خودم گفتم: "آقای فلانی که زنده ست...چی میگن پس این آدمها؟! "

رفتم طرفش و نشستم کنارش. بهم گفت: "کجایی فلانی جان؟ چه خبر؟...."  دقیقا با همون لحن همیشگی. من گفتم: "چقدر خوب که پیداتون کردم. این آدمها می گفتن شما فوت کردید، ولی من می دونستم شما زنده اید و الان هم می بینم که صحیح و سلامت اینجا نشسته اید...چقدر خوب!" بعد به یه آشنایی که نزدیک من نشسته بود گفتم: "یه عکس با این گوشی ت از من و آقای فلانی بگیر که به بقیه نشون بدم که آقای فلانی زنده ست" اونم گرفت. طوری که فلاش دوربین گوشی ش چشمم رو زد.

بعد یه اتفاقی افتاد و استادم یه چیزی بهم گفت که فکر کنم مربوط به من باشه که گفتن ش اینجا درست نیست.

همه پا شده بودن که برن و مسجد خلوت شده بود. موقع رفتن، من و استادم با یه سری آدم دیگه همراه شدیم به سمت دیوار جنوبی همون مسجد. من نمی دونستم اینا کجا می رن، چون درِ ورودی یه جای دیگه ای بود. استادم و اون آدمها همشون مستقیم داشتند به سمت دیوار قدم می زدند و بدون اینکه وقتی به دیوار برسند بایستند، به قدم زدن ادامه دادند و از اون دیوار رد شدند، اما من نمی تونستم از دیوار رد شم. هر چی هل دادم تکون نخورد.

استادم با اون آدمها دیگه رفته بود و من هر چی تلاش کردم نتونستم از اون دیوار رد بشم. از در اصلی مسجد اومدم بیرون و بعد نمی دونم چی شد که دیدم دارم توی خیابون ولیعصر قدم می زنم و یه کفن سفید دستمه که توش یه جنازه ست. جنازه متلاشی بود، طوری که می تونستی کفن رو مثل کیسه زباله با خودت اینور اونور ببری. همین طوری توی خیابون، معلم دینی پیش دانشگاهی م رو دیدم. تنها کسی بود که تو خیابون دیدم. این آقا جایگزین همین استاد ما شده بود، توی پیش دانشگاهی. قضیه این بود که استاد ما از مدرسه رفت، چون با مدیر مدرسه یه مشکلاتی پیدا کرده بود، که البته بعدا با کلی خواهش و تمنا بهش گفتند برگرد و اینها...

خلاصه توی خواب، این آقا رو توی ولیعصر دیدم. بهش گفتم: "سلام آقای فلانی، من فلانی ام از بچه های مدرسه. اگر یادتون هم باشه توی سفر عراق همدیگر رو خیلی اتفاقی توی نجف، طرفهای نماز صبح دیدیم." شناخت. و بعد کلی سلام علیک کردیم و بهم گفت: "بیا بریم جنازه رو تحویل بیمارستان بدیم." آخرش توی بیمارستان بهم گفت: "شما خمس و ایناتو اگه خواستی بدی، یه خبر به من بده..." منم گفتم: "باشه..."

و خواب تموم شد.


فروردین ۱۵، ۱۳۹۲

شما یه سری آدم ندیدی از اینجا رد شن؟

چند روزیه بعد جور رفتم تو فکر. بعد از فوت استادم انگار همه چی عوض شده. طوری غمگینم که مدت زیادی بود اینجوری نبودم. نه اینکه برای رفتن استادم غمگین باشم، که بیشتر برای خودم غمگینم. بعضی وقتها از توی اتاق کارم به برفهای روی درختها نگاه می کنم و به خودم می گم " کجایی پسر؟ کجا داری میری؟ یعنی اگه اون پیرمرد از اون بالا الان در حال دیدن تو باشه با خودش چی فکر می کنه؟..."

این استادم آدم بزرگی بود. من سال اول دانشگاه یه کمی باهاش تاریخ اسلام و اخلاق خوندم. خصوصی و توی خونه ش. همین جوری برای خودم. این بود که  بعضی وقتها وسط حرفهاش یه چیزایی می گفت، که کله ت سوت می کشید که بماند...

در موردش از بقیه شنیده بودم که سی سال تمام هر شب جمعه می رفت جمکران، توی برف، بارون، گرما، سرما، خیلی وقتها با تاکسی. و بعدا یه بار ازش پرسیدم، "آقای فلانی من یه همچین چیزی درباره ی شما شنیدم، درسته؟" و گفت "بله، اما شما به کسی نگو." اما حالا دیگه رفته دیگه، گفتنش ایرادی نداره.

می خوام بگم با یه همچین آدمی طرفی. که در عین تقوا، خیلی هم آدم باصفایی بود. طوری که از نشست و برخاست باهاش حال می کردی. رفیق بودیم بیشتر تا استاد و شاگرد. یعنی خود استادم بیشتر اینطور می پسندید.

حالا اومدم یه شهر دور و باید با آدمی مثل ریچارد سر و کله بزنم که مثلا "دختر رئیس با یه کسی توی رابطه است و از نظر اخلاقی درست نیست که تو باهاش رابطه برقرار کنی. ضمن اینکه تو خودت زن و بچه داری..." و از این دست مکالمات با آدمهای اینجا زیاد دارم...

غمگینم مصطفی... خیلی غمگینم. طوری که اینها رو دارم با گریه می نویسم. و توان آدم شدن هم ندارم. مصطفی، یعنی سر من چه بلایی میاد اون آخر؟ یعنی اون همه تلاش برای آدم شدن چی میشه پس؟

پ.ن: این پست اصلا یه پست سورئال نبود. خواستم کمی درد دل کرده باشم...