تیر ۰۵، ۱۳۹۲

اینجا، در این شهر

"...من روی دست فاصله تشییع میشوم"

تیر ۰۳، ۱۳۹۲

"چندان که شب و روز شمردم، مُردم"

من در میانه ی راههای آرزو،
کنار یک امامزاده ای که نیست،
دخیل را که هیچ،
ارزشی برای رؤیا نیست،
به قامت پای پرنده ای خواهم بست
تا آرزوهایم را
به مهاجران آفتاب رسانم باز

خورشید،
چند ساعت، چند روز،
چند هفته، چند ماه،
نه...چند سال است،
که در این افق مانده است
و مقصد را دور می نماید هر بار

رو به این غرب سهمگین
که صباح اش از شام توفیر نیست
من
به اندوه مرگهای تل انبار شده ی سالهای جوانی ام،
پیری ام،
می گریم
از اینکه شرر را
شعله ای که باید نیست،
و درد را
چنان که ضجه ای،

صبح را تو باش
گرچه شور از من گذشته است
نوید را تو باش
گرچه کنعان
سالهاست که مرده است

..
.
پ.ن:  یا به قول فروغ:
" کسی می آید
کسی که مثل هیچکس نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است"

تیر ۰۱، ۱۳۹۲

اسب ها ایستاده می خوابند

نویسنده مرقوم می کند که:

دیوانه، به مردی ماند که سینه اش از باران خالی است، از چشمهایش آتش بارد و دود از دهانش خیزد. طوری که در انتها رو به روی در اتاق کامپیوتر ایستد و تا نهایت این کارخانه را فریاد زند که: " اینجا دیگر جای من نیست. شما دیگر مردم من نیستید. اینها دیگر کار من نیستند."

و یک آن، برق می رود. و تا انتهای کارخانه، تمام آن ماشینهای پر سر و صدا خاموش می شوند و تمام لامپ ها از نور باز می مانند. سکوت و تاریکی همه جا را میگیرد؛ توگویی طاعون آمده است. نویسنده این بار می بُرد از خودش. در دفترچه ای پر از عدد و رقم، در تاریکی، نویسنده، دیوانه می کند خود را که:

"سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج..."

خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

یه همچو حالی

" باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه ی غصه که در دولت یار آخر شد "

خرداد ۱۷، ۱۳۹۲

تفکرات روی یک بلوک سیمانی

فلاش بک می خورد. و مش اسلام، که نماد خِرد دهکده است، برای حفظ آبروی مش حسن، رو به مردم میگوید:

ای مردم! مش حسن گاو نبود. در واقع مش حسن، انسانی بود که ظرفیتهای حیوانی اش آزاد شده بود.