مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

پَسا آپوکالیپس

شبِ قبل از برگشت، طوری در خودت فرو می روی که انگار چاهی شده ای عمیق. انگار هشت ماه پیش است و در دمای منفی چند ده درجه، چرخهای ماشین ات در مدار پنجاه و چند درجه ی شمالی قفل شده اند و هر چه بیشتر ترمز می کنی، عمیق تر در آن دره ی کنار جاده سقوط می کنی. و تو چه می فهمی از آدمی که از سقوط می ترسد و بعد از هراسیدن از سقوط، نهایتا در ورطه سقوط می کند...

انگار مزرعه ها همان بودند که هستند؛ پوشیده شده با برفهای سفید و ضخامتی که خطور نخواهد کرد به ذهنت، آب شدنشان. هنوز به یاد دارم گاوهای ایستاده در مزرعه های کنار راه را؛ آنقدر بی حرکت که برف بر گرده هایشان می نشست و همه شان یک گوشه ی مزرعه در کنار هم جمع می شدند تا شاید سردی هوا را با نگاه کردن در چشمان یکدیگر از نزدیک، گرم کنند.

من به حتم باور دارم که "به آرامی شروع به مردن می کنی اگر..." دیوانه ای یک جای این دنیای کوچک، مردمی را از لبه ی گازهای شیمیایی بگذراند، پاییز بگذرد، و تو بگذری از من، "چنان که روزگار از من گذشته است"، و سوت بزنی درهوای غریب و سوت بزنی درهوای غریب و سوت بزنی درهوای غریب...

باز این از ساموئل باربر.

مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

هوا خوب است، خانه دور است...

لبه ی خانه، رو به رودخانه ی نِچاکو ایستاده بودیم و خورشید در حال غروب بود. اسب پیرمرد در طویله اش شیهه می کشید و سگ اش آرام کنار پای من خوابیده بود. رود از بالای تپه ای که خانه ی پیرمرد آنجا بود، شبیه مار به خود می پیچید. پیرمرد به قسمتی از رود اشاره کرد و گفت: "غازهایی که در فصل سرما از شمال به جنوب مهاجرت می کنند، چند روزی اینجا اقامت می کنند." بعد مرا به اسم صدا زد و گفت: "...من میدانم دیگر پاییز است، وقتی غازها به اینجا می رسند."

مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

گفتگوهای روی یک بلوک سیمانی

- دوست داشتی پوتین بودی؟ بعد می گفتی در ماشین رو ببندن، قدم میزدی تو سن پترزبورگ و یهو می رفتی تو افق؟
+ من بیشتر دوست داشتم جوراب بودم. از اینها که مچاله شدند کنار اتاق. آره، اینجوری بیشتر دوست دارم.

مرداد ۱۶، ۱۳۹۲

کنعان

انکار ناپذیر است؛ چشمهای اسبی که از آن طرف پرچین نسبتا کوتاه با سیمهای خاردار تو را نگاه می کند. و به تو این اجازه را میدهد تا مانند یک دوست قدیمی، حتی اگر برای اولین بار باشد که می بینی اش، دستت را دور گردنش حلقه کنی و گوش ات را به بدن اش بچسبانی. با دستهایت چتری هایش را از روی چشمش کنار بزنی و به او قند تعارف کنی.

اسبها را که می بینم یاد آقام می افتم. و اینکه چقدر زحمت کشید که اسبش را رام کند و نشد. یادم هست یک بار تیزپا، اسب آقام، طوری زمین اش زد که مجبور شد یک هفته در خانه بخوابد. آقام بعد از یک هفته کمر درد دوباره رفت سراغ تیزپا و درحالی که نوازش اش می کرد با لبخند میگفت: "تو خیلی چموشی، ولی من رام ت می کنم."

تیزپا تا آن وقت که اصطبل سر جایش بود رام نشد و بالاخره روزی آمد که تیزپا را به همراه بقیه اسبها فروختیم. اما آن علاقه به اسبها هنوز هم در آقام هست. و هر موقع حرف از اسب و سوارکاری به میان می آید، آقام از خاطراتش با تیزپا می گوید، اینکه چطور سوارش را زمین می زد یا مثلا چطور بقیه ی اسبها را گاز می گرفت. و من از آن روزی میگویم که برای اولین بار نگاه آعشته به عمیق ترین ترسها را در آقام دیدم؛ همان لحظه ای که یکی از اسبها را برای خشک کردن روی شنِ نرم آرام راه می بردم و اسب که از نرمی شن ها خوشش آمده بود، در حالی که رویش سوار بودم، به پشت روی شن غلتید و من زیر اسب ماندم. آن لحظه به سرعت گذشت اما درخاطرات من شبیه یک تجربه ی چند ساله ماند؛ طوری که حالا بعد از نزدیک بیست سال، هنوز هم یادم هست. من چشم در چشم آقام داشتم و از نگاهش وارفتگی شدید ناشی از شوک را دیدم. آن لحظه که مَرد فکر می کند همه چیزش ناگهان از دستش می رود. من آن نگاه را هنوز هم با خودم دارم.

امروز دوباره یاد آقام افتادم. وقتی از کنار مزرعه ی اسبها می گذشتیم.

مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

"در جستجوی زمان از دست رفته"

ریاست جمهوری را به خاطر بسپار
محمود رفتنی ست