دی ۰۵، ۱۳۹۲

Curious Case of Mash Hasan Button

کابلهای فجیره غمگین اند.
و دستگاه مشترک مورد نظر،
در آن طرف اقیانوس اطلس...
خاموش است.

غصه نخور مش حسن،
روزی زمان به جلو خواهد رفت
و دل های تنگ
لای گذار ثانیه نخواهد ماند
گرچه پیر خواهم شد
گرچه جوان نخواهی ماند

آذر ۳۰، ۱۳۹۲

یه همچو حالی...

" دلداده ی غریب ام و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
..
.
افسرده بود سایه، دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من؟ "*


این از همایون شجریان و علی قمصری.

* سایه.

آذر ۱۵، ۱۳۹۲

رنات همینجا بود

نشسته بودم توی اتوبوس و داشت از جلوم رد میشد که گفتم "هی، من!"، به خارجی مثلا میشه "سلام، رفیق!" برگشت یه کمی چشم هاشو بزرگ و کوچک کرد که یعنی من تو رو می شناسم یا نه. هودی سرم بود. گوشیهامو از گوشم درآوردم و هودی رو از سرم برداشتم که بتونه بهتر قیافه م رو ببینه. که یهو با همون لهجه ی روسی غلیظ ش گفت: "فلانی! چقدر عوض شدی! موهات کو؟!" گفتم "مدتیه سرم رو با تیغ می زنم. تو چقدر خوب اسم من یادت مونده!" ولی من اصلا اسم ش یادم نبود. فقط قیافه ش. من خیلی با اسم حفظ کردن مشکل دارم. موقع سلام و احوال پرسی چند بار باید اسم طرف رو بپرسم. تازه بعدا هم که می بینمش باید دوباره ازش بپرسم. یه جورایی گستاخیه به نظرم.

این بابا که رفیق ما بود، خیلی بچه باهوشی بود. فیزیک و ریاضی رو خوب میفهمید. و می تونستی ساعت ها باهاش در مورد این دو مورد ریاضی و فیزیک حرف بزنی. و خسته نشی. ولی فقط می تونستی در همین دو مورد باهاش حرف بزنی، نه چیز دیگه ای.

گفتم: "چه خبر؟ کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت..." گفت: "داستان ش طولانیه، ولش کن. تو بگو، از خودت بگو. چه خبر؟" من هم گفتم: "این کار رو می کنم، اون کار رو می کنم...مثل یه آدم معمولی. هنوز تموم نکردم این درس لعنتی رو. ولی دارم تموم می کنم. یه مدت کار می کردم، حالا دوباره برگشتم دانشگاه..."و همینجوری یه چند دقیقه گفتم. بعد دوباره پرسیدم: "تو چه خبر؟" گفت: "از آخرین باری که همو دیدیم چند وقت میگذره؟" گفتم: "نمی دونم. خیلی وقته دیگه زمان رو دنبال نمی کنم. بیشتر، لحظه های خاص رو ضبط می کنم. بدون اینکه مهم باشند که دقیقا کی اتفاق افتادند. این جوری بهتره. هیجان اش هم کم تره. یعنی نگران گذشت زمان نخواهی بود." خندید.

گفت: "فکر کنم سه سال پیش بود." گفتم: "بالای ساختمون اِی کیو بود. یه جایی وسط زمستون که آفتاب زود غروب می کنه." گفت: "آره...تابستون همون سال بود که رفتم توی آزمایشگاه یکی از استادهای فیزیک کار تحقیقاتی کردم. آخر تابستون کم کم احساس کردم حالم خوب نیست." از اینجاش شروع کرد به فکر کردن در انتخاب بهترین کلمات برای یه توصیف دقیق. ادامه داد: "من تا اون موقع فقط میدونستم ریاضی و فیزیک چیه. و نه چیز دیگه ای. و این خیلی بده. استرس ام خیلی زیاد شده بود و من نمی دونستم که باید از یه سری چیزها، مثل درس، برای یه مدتی کناره گیری کنم و دوباره برگردم. چون ما روس ها معتقدیم اگه یه کاری انجام نمیشه، باید بیشتر تلاش کرد. بدون اینکه فکر کنیم، وقتی دیوار خیلی محکم باشه، ممکنه سر خودمون با ضربه ای که میزنیم، بشکنه." دست هام رو توی هوا به هم نزدیک کردم، انگار که یه توپ فرضی رو توی فضا دستم گرفته باشم، بعد چشمهامو باریک کردم و گفتم: " می دونی؟ شما روس ها..."

ادامه داد: " من نمی دونستم استرس زیاد، منجر به افسردگی میشه. و یه دفعه به خودم اومدم دیدم حالم اصن خوب نیست. همون پاییز، درس رو گذاشتم کنار. رفتم سر کار. این طرف-اون طرف کار کردم واسه یه سال که بعد یه سال دیگه اون رو هم نتونستم انجام بدم. پاییز سال بعدش دیگه اصلا هیچ کاری نکردم. نه درس، نه کار. هیچی. تا همین الان که اینجا نشستم..." تو چشمهاش، نگاه کردم و گفتم: "خیلی سعی می کنی خوب توصیف کنی. من خوب می فهمم، چی میگی." ولی اسمش باز هم یادم نیومد.

گفت: "من ایستگاه بعدی باید پیاده شم..." شماره م رو گرفت که زنگ بزنه بعدا. و رفت.

گوشیم رو برداشتم، زنگ زدم به کایل. گفتم: "این پسر روسه که فیزیک می خوند توی دانشگاه اسمش چی بود؟" گفت: "رِنات." گفتم: "الان دیدمش، بعد سه سال. این بدبختم مثل تو یهو رد داده از دو سال پیش. تو تا حالا یه آدمی که رد داده باشه رو از نزدیک دیدی؟"...کایل خندید، گقت: "آره،...تو."