خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

لعنت به شهرهایی که ساحل ندارند

آدمهای داستان های معروف، همه از جنس آدمهای معمولی هستند. آدمهایی که معمولی اند، اما بعضا کارهایی می کنند که عجیب است. مثلا سرهنگ بوئیندیا در "صد سال تنهایی"، سی و دو بار قیام کرد و هر سی و دو بار را شکست خورد. هر جایی رفت، با زنی خوابید، طوری که تا سالهای متمادی، سر و کله ی آدمهایی جلوی خانه اش پیدا می شد که ادعا می کردند فرزند او هستند. و سرهنگ، مثل هر پیر خرفت دیگری، در آخر زندگی اش به درخت وسط حیاط ادرار می کرد. و ماهی های طلایی می ساخت و دوباره ذوب می کرد. سرهنگ در تنهایی اش غرق شد و دیگر کسی با او کاری نداشت.

همین آدمهایی که از کنار ما هر روز عبور می کنند شاید دوست داشته باشند شخصیت اول "ناتورِ دشت" باشند و ادای همین لحظه ای را دربیاورند که مثلا بازیگر یک فیلم سینمایی اند و یک جای فیلم تیر خورده اند و دارند به زور خودشان را از پله بالا می کشند و خون زیادی دارد ازشان می رود.

داستانها درون مایه های مشابهی دارند. آدمهایی معمولی که کارهایی می کنند که آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، توان انجام دادنشان را ندارند. پس این آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، داستان آدمهای معمولی داخل قصه ها را دنبال می کنند تا شاید اندکی فکر کنند که «کسی یک جای دنیا هست که مرا فکر می کند، مرا می فهمد، مرا زندگی می کند. این من را که واقعا منِ خودم نیست دیگر.»

حالا منی که داستان ام را از یاد برده ام، امروز زنی را میبینم که چشمهایش شبیه علیاست. و طوری نگاه ام می کند که احساس می کنم همان روز اول است که برای اولین بار چشم در چشم شده ایم. روی یک نیمکت در همان نزدیکی مینشینم و انگار ساعتهاست که آنجا مانده ام.
..
.
.
که یک روز بنویسی: خاطرات ات را باد برد ناصری. خاطراتی که یک نشخوار بودند از عکسهای دست جمعی که هیچ وقت نگرفتیم و داستانهایی که زندگی نکردیم. ما خاطراتمان را دستکاری کردیم ناصری، نه چون خاطراتمان خوب نبود، نه. فقط به این علت که حافظه مان ضعیف بود، ناصری. و سالها بعد داستانی می ساختیم از خاطراتی ساختگی. آری ناصری. آری...این چنین بود ناصری.

خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

وقتی مش حسن، گاو نبود

غصه نخور مش حسن. یه زمانی تو از روی صلاحیت رد میشدی، حالا یه بار هم صلاحیت از رو تو رد میشه. بعدا ممکنه حتی گاوت هم بزاد مش حسن، خدا رو چه دیدی. 

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

مهیمنا شتاب کن

زبانم سنگین است
بعضا به سکوت میخورم اش
دلم سنگینی می کند

اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

هامون

حقیقت این بود که بعضی ها هم می مردند، پیش از آنکه مرگ را باچشمهای خود ببینند. بعضی هاشان حتی، سورئال می مردند، طوری که کسی از مرگشان اطلاعی نداشت و فکر می کردند روزگاری زنده خواهند شد و به عرصه بر خواهند گشت. همه چیز می توانست طور دیگری باشد. من می توانستم کس دیگری باشم. علیا می توانست کس دیگری باشد. ورطه می توانست سقوط پذیر نباشد. و مرگ...مرگ با آن همه عظمت اش می توانست چیز دیگری باشد... اما، حقیقت این است که این است دیگر و نمی تواند چیز دیگری باشد.
..
.
.
گاهی این روزهای شوم را چنان می خوابم که انگار آفتاب هرگز اینجا نبوده است.

این از اولافوق آقنادز.

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۲

دستهایت را به من بسپار، علیا...

همه ی ما آدمها یه محسن رضاییِ درون داریم که همیشه باور داره در بدترین شرایط هم میشه امیدوار بود. از همین مدلها که " در ناامیدی بسی امید است...". یعنی ممکنه در یه یخچالی که می دونه خالیه رو باز کنه، ببنده. دوباره باز کنه، ببنده. دوباره باز کنه، ببنده... و هر دفعه هم که این کار رو انجام میده، امید داشته باشه که این دفعه شاید آخرِ اون طبقه ی دوم یه تیکه پنیر کپک زده برای خوردن وجود داشته باشه. و این خیلی غم انگیزه، چون پنیری نیست و ممکنه دوباره برگرده و در یخچال رو باز کنه، ببنده...

این محسن رضایی درون می تونه توی آدمهای مختلف قوی یا ضعیف باشه. اینطور هم نیست که فقط بین ایرانی ها باشه، چون من اینجا آدمهایی رو دیدم که محسن رضایی شون به مراتب از محسن رضایی خود محسن رضایی هم قوی تر بوده.

خلاصه اینکه مراقب محسن رضایی تون باشین، امید واهی می تونه آدم رو تا حد مرگ پیر کنه...

"و گر مراد تو این است، بی مردای من
تفاوتی نکند، چون مراد، یار من است"

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

می پیچد در باد، تارهای سبیل اش

ما این جوری بودیم که صبح بیست و هشت مرداد گفتیم "زنده باد مصدق" و شبش گفتیم "زنده باد شاه". و اون روز دقیقا همون وقتی بود که آقام به این نتیجه رسید که سبیلهاش رو بزنه و تاریخ رو به دو تیکه تقسیم کنه؛ قبل از به قدرت رسیدن تیغ و بعد از به قدرت رسیدن تیغ.

خلاصه که این دستها اون دنیا شهادت میدن که من به غیر از سیفون و سیگار، چیز دیگه ای نکشیدم. چون ذهن ام هیچ وقت نتونست تحلیل های سنگین رو بفهمه و در همین حد موند. پس ما از این جان-لاک بازهایِ دموکرات-تکنوکرات می خوایم که به تحلیلهاشون ادامه بدن و فقط دست به قیمت سیفون و سیگار بهمن نزنند.

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

پس مانده های یک مرگ صبحگاهی

بعضا روزهایی هست که صبحهایش احساس می کنم اتاقم بوی دود می دهد. انگار کُنده می سوزانند در خوابهای من. و من ممکن است تا دقایقی به سقف سفید این اتاق خیره شوم و فکر کنم که امروز را برای کار کردن خیلی خسته ام. پس به ریچارد زنگ می زنم و می گویم مریض ام و تمام روز را در خانه می مانم، سیگار می کشم. نه، می روم سر کار، اما حتی سنسورهای رطوبتی هم می دانند که من گیج ام.

من خواب می بینم علیا، روسری قرمز بلندی بسته است. شبیه لچک. و روسری تا کمرش می رسد. علیا می خندد درخوابهای من، اما سالهاست حتی در همین خواب ها هم با هم حرف نمی زنیم. از کنار هم خیلی آرام می گذریم، بی اینکه کسی حرفی بزند. یک جور خواب فسفری رنگ که آدمهای داخل اش صامت اند.

من به سقف خیره شده ام و با خودم فکر می کنم یک اندیشه چقدر می تواند زیر پلکهای من نهادینه شده باشد که گذر این همه سال نتوانسته باشد چیزی از طراوت آن بکاهد. 

خواب های من درد دارند ،علیا، بیا تمام اش کنیم.

این از هنس زیمر.

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

"آنجا که تو نشسته ای باید قبر من باشد"

آدم است دیگر. دوست دارد مثلا کسی در شهرش باشد که به جای او برود بورارد، از کافه ای، یک قهوه بگیرد و پل بورارد را تا انتهای آن طرف اش تنهایی قدم بزند، با یک سیگار و آهنگی در گوش. اما حالا...

خب، حالای آن آدم خیلی هم بد نیست. فقط رفته است به شهری که جاده ها هم به زور به آن می رسند و هنوز هم فکر می کند که "خب...چرا؟" اما آدمی ست دیگر؛ باید دلش تنگ بشود، طوری که نداند واقعا علت از کجاست و هی از خودش بپرسد "خب...چرا؟" و واقعا جوابی وجود نداشته باشد. آن آدم می داند که حتی اگر در شهرش بود و به آخر پل بورارد هم می رسید، باز جواب این سوال که "خب...چرا؟" را نخواهد فهمید. آن آدم در عین حال می داند که آدمهایی هستند که اصلا این سوال را از خودشان نخواهند پرسید که "خب...چرا؟". و هیچ وقت نشده که انتهای یک خیابانی را تنهایی قدم بزنند، با یک سیگار، یا حتی بدون سیگار و آهنگی در گوش. و خب آنجاست که آن آدم به آدمی که کمی آن طرف تر از او ایستاده و هیچ وقت به تنهایی قدم نزده می گوید: "امروز خیلی باد می آید. می ترسم اگر قدم بزنیم، با بادها برویم. و این خوب نیست."

پ.ن: خلاصه روزگار ما طوری می گذشت که مثلا مهیار در راه برگشت به خانه می گفت: "بیا بریم بستنی بخوریم، شاد شیم. میگن بستنی، شادی آوره. من که می دونم، دیگه بریدی..."

دوباره این از سیکرت گاردن.