فروردین ۰۳، ۱۳۹۳

در پیچ و خم های مرگبار نوروزی

دستم به چیزی نمی رود. روزگار را روی یک مبل می گذرانم. یا روی یک صندلی در دانشگاه. یا شاید روی چند صندلی، چون بعضی وقتها آن یک صندلی، پر است. اما در خانه روزگار را فقط روی همان یک مبل می گذرانم. همان مبلی که یک بار گفته بودم پیامبری در سکوت روی اش می نشیند و فقط نگاه می کند. بعضی وقتها هم همانجا می خوابم. بعضی وقتها هم روی تخت.

پایم هم همیشه دراز است. یا می اندازم اش آن طرف مبل، یا دراز می کنم روی زمین. بعضی وقتها هم لای در قطار و اتوبوس می ماند. هیچ کس هم نمی پرسد که مثلا "دوست عزیز، شما چرا پات لای در می مونه؟ واقعا چرا؟" ولی اگر بپرسند، جواب اش خیلی هم سخت نیست. چه وقتی روی مبل نشسته ام، چه وقتی توی دانشگاه، چه پایم دراز باشد روی مبل، و چه گیر کرده باشد لای در قطار...دلتنگ ام...سخت. کسی هم نیست که در این بی دید و بازدیدهای لعنتی عید، مثلا بگوید: "ما هم یکی از آشناهامون پاش لای در گیر می کرد. خسته بود بیچاره." دیگر غمگین می شود آدمی و دلتنگ...سخت. که گفته بود: "من سرهنگ نیستم، من دلتنگ ام."



از همین جا شروع می کنم
از همین اقیانوس آرام،
که نجیب ترین بازمانده از طوفان نوح است

همان طوفانی که آخرین زوج کشتی اش،
بی صداترین دو چشمی بود که تا به حال زیسته است

جایی به حتم، فراتر از باخترینِ صدایِ کبوترِ غمگینِ صبحگاهیِ بهار،
در تهران
به تو می گویم
که عذاب و عشق،
هر دو در سکوت می رسند

چه خوب بود اگر
روزگار تو،
شبیه چشمهای من
واژگون نبود

ای پیامبرِ غمگینِ کابلهای فجیره
نوبهار است...
..
.
"نوبهار است
در آن کوش
که خوشدل باشی"