شهریور ۱۲، ۱۳۹۳

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو

می نویسد که "من خیلی وقت است که رفته ام"...راست می گوید شاید. غریب شده است. اما من تمام آنچه را که بایست، انجام داده ام. من شاید تمام آنچه را که بایست، می دانم. شاید داستانی بنویسم. واقعا شاید داستانی بنویسم. یک رمان با آدمهای معمولی که تا نهایت تراژدی را، تا نهایت خاطره را زندگی کرده باشند. و در انتها غریبه شوند هر کدام شان.

می نویسد که "فردا از این شهر می روم". و این یعنی یک روز قبل از زمانی که من به شهر برسم. راست یا دروغ اش مهم نیست. مهم این است که فردا از این شهر می رود و دیگر کاری از دست من بر نمی آید. و حالا من غریبه ای میشوم میان چند میلیون آدم دیگر؛ والله که شهر بی تو مرا حبس می شود. خواستم بنویسم "از غریبه شدن لای آدمهای روزگار نمی ترسی؟" قلم ام کار نکرد. خسته شده بودم. وسط روز بود، اما من واقعا خسته شده بودم. شاید روزگاری بیاید که از این خستگی درآیم. آن روز شاید فقط بنشینم و حسرت بخورم. شاید هم بلند شوم و دوباره بگردم پی آنچه که باید.
..
.
میبینی علیا،
هنوز پر از مردگی ام
و سرانجام را
به غایت می کِشم در پی ام

این از دیوید لنگ.