دی ۰۳، ۱۳۹۳

"به گرفتار «رهایی» نتوان گفت آزاد"

خدایا، اون آدمی که ساعت چهار بعد از ظهر توی خیابون میلر، شال گردنش رو...اشکهاش رو... باد داشت می برد، من بودم. ولی تو اصلا حواست نبود. خلاصه که کارت درست نبود اصلا.

این از جان هاپکینز.

آذر ۱۱، ۱۳۹۳

از ساعت های چند عصر

نشستم اینجا. رو به روی همین دیوار سفید توی اتاقم که تقریبا سی کیلومتر با بورارد فاصله داره. دارم فکر می کنم برم ایران. گرچه واقعا دیگه ایران چیز خاصی ندارم. اما اینجا هم واقعا چیز خاصی ندارم. شاید برم اونجا یک چیز خاصی پیدا کنم، شاید هم نه. شاید اصلا یک جای دیگه ی دنیا چیز خاصی داشته باشم، شایدم نه. ولی خوبه برگردم. گرچه واقعا ایران چیز خاصی ندارم، اما به نظرم خوبه برم تا حتی از دور به اینجا که چیز خاصی ندارم نگاه کنم و فکر کنم که حالا آیا اونجا که بودم چیز خاصی داشتم؟! و بعد از خودم بپرسم پس بورارد چی؟! از همه مهمتر علیا چی؟!...نمی دونم...

به قول حسین نوروزی:

"مثل رسولی که رد طوفان را گرفته است
می خواهم با همین تخته ها هواپیما بسازم
بگذارم پسرم غرق شود
حیوانات جفت جفت غرق شوند
شهرم را، عینکم را، فراموش کنم
زندگی را به آب بدهم
پرواز کنم
از اینجا بروم
مثل پیامبری که خسته است
مثل پیامبری که واقعا خسته است"

خیلی مبهم و گنگ و مجلسی

یک چیزی در من گمشده، در من فرو ریخته انگار. چیزی شبیه توان مقاومت در برابر واقعیت. چیزی شبیه به یک جور فراموشی... در من چیزی مرده مصطفی که نمی دونم دقیقا چیه اما یک جور تفاوته با گذشته ی خودم. مثلا مفاهیمی مثل "جایی غیر از اینجا" یا "دنیا خیلی بزرگتر از چهاردیواری این خونه، یا خونه ی قبلیه". اینها مدت زیادی هست که غریب شدند. آدمهای جدید حتی! یا فرض کن انجام دادن یک کار کوچک برای کسی که شاد بشه. یا شنا کردن توی آب...اینها رو گم کردم. من گم شدم. مدت هاست که با خیلی چیزها ارتباط درست برقرار نمی کنم، با دوست داشتن حتی... با دوست داشته شدن. با مرگ مثلا، با همه ی آدمهای اطرافم. یا با دیروز صبح ساعت شش که از خواب پا شدم و تو تاریکی به خودم گفتم: "تا کی قراره اینطوری باشه؟ من چی کار دارم می کنم؟!" و واقعا جوابی نداشتم. طوری که انگار اون شور گذشته در من نیست دیگه. مال یکی دو روز هم نیست، نمی دونم اصلا از کی. به چشمهای علیا قسم.