مهر ۲۰، ۱۳۹۴

مارتینی آبی - اورلاندو

یک: یه صورته، که توی یه سری عکس تکرار شده. یه آدم که می دونی کم می خنده، اما توی اکثر این عکسها داره میخنده. یه کی که دلش می خواست فقط وقتی با آدمها صحبت کنه که حالش خوب باشه. در غیر این صورت، صحبت کردن معنایی نداره. یعنی حتی اگر دلتنگ کسی هم باشه، براش فرقی نداره. این آدم، آدم مغروری هم هست. یعنی اگر گند هم بزنه، باز هم عذرخواهی نمی کنه. نابود می کنه همه چیز رو. چیزی بسیار فراتر از منطق. آدمهای زیادی اینطوری هستند. زیاد دیدم از این طور آدمها. اما من می دونم...این یکی از روی بی شعوریش نیست. این آدم نمی تونه...می ترسه...و این ترس از همین نوع ترسهای مرگباره که باید یه لحظه وایسی، چند قدم بری عقب، و بعد بدوی و بپری. ولی نمی تونه...من می فهمم اش.

دو: قاسم آقا، شوهر خاله ی مامانم، سه تا سکته زد. روزهای آخر میگن فقط روی صندلی می نشست و لبخند میزد، تو مایه های استیون هاکینگ. نه اینکه نخواد چیزی بگه، نمی تونست...من می فهمم اش.

سه: قبل از اینکورپوریشن، یکی از پارتنرها رفت. برای کارهایی که نکرده بود، مجبور شدیم شش هزار تا بهش بدیم که دست از سر شرکت برداره برای همیشه. شرکتی که هنوز حتی ارزشگذاری هم نشده. دوست داره بمونه و ادامه بده، ولی نمی تونه...من تا حدی می فهمم اش. الان همین جا کنارم نشسته.

برای یک دلم تنگ شده. دو رو خوب احساس می کنم. سه خسته م می کنه.