دی ۲۹، ۱۳۹۳

Alles Brennt

حالا، حتی مادر هم می داند که وقتی صبحها را با شنیدن سمفونی های سنگین شروع می کنم، یقینا شب قبل اش خواب دیده ام. خواب هایی از جنس فانتزی های غمگین و در عین حال دست نیافتنی که مثلا علیا در خانه ای بسیار بزرگ، آوازهای شرقی می خواند. و دلتنگ نشود کسی که تمام رویایش این بوده که زنی زیبا در خانه ای بزرگ برایش آوازهای شرقی بخواند. این وسط ها، آقام هم بود. با سبیلهای تراشیده که دیگر پنج ماه می شود که با هم حرف نزدیم. پسرم، اسماعیل، هم بود که در باغ بازی می کرد و می خندید.

همین است لعنتی. باید برایش می نوشتم که من پیامبر بودم. و قرار بود یک روز با هواپیما بروم پیش قوم خودم. یا قوم ام با هواپیما بیاید اینجا. لازم هم نبود کتابی داشته باشم، همه ی پیامبرها لزوما کتاب ندارند. بعضی هایشان حتی خواندن هم بلد نیستند. بعضی پیامبرها فقط یک ذهن دارند و دو چشم. حتی ممکن است مو و ریش هم نداشته باشند. من پیامبر تو بودم لعنتی و قرار بود آخرین نجات دهنده ای باشم که در جوی خفته بود. حالا شده ام فحش-خور اقوام دیگر و آن رسالت گذشته ام را هم از دست داده ام.

تنها اگر می فهمیدی این چشمها را...

این از هانس زیمر.

دی ۱۴، ۱۳۹۳

خیلی دور، خیلی نزدیک

روی لبه ی یک خواب طولانی، توی خیابان میرداماد قدم می زدم. مردی می گفت: "عکسی از او گرفتم. فیلم را با چسب روی مواد شیمیایی خواباندم. بعد از چند ساعت، فیلم را از روی لایه ی مواد آرام بیرون کشیدم. چیزی که به دستم ماند، پازیتیو عکس بود و هر چه مثبت و زیبا و نیکو بود. و آنچه به ورق مواد شیمیایی ماند، نگاتیو عکس بود. و در واقع همه ی بدی های او... من در واقع معشوق ام را اینطور نگه داشتم؛ روی پازیتیوعکس."
..
..
.
ادامه اش این بود رها، که تو ایستاده بودی در وسط باغ و من از ساختمانش به تو نگاه می کردم. پاهای هر دوی ما خم بود و کمی بی جان، و صورتهایمان پر از چروک. اما توی لعنتی هنوز هم زیبا بودی... مثل همه ی این عکسهایی که جمع کرده ایم در این مدت.

"زبان خامه ندارد سر بیان فراق..."

این از کریگ آرمسترانگ.