اسفند ۰۷، ۱۳۹۳

سر سبیل هات چی اومد مش حسن؟

مثل دیونه ها داره راه میره تو خونه و این شعر رو خیلی بلند و ناموزون توی سه گاه می خونه...
داره میگه:

"مرا دو چشم به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس می رود ایام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت، نه جای مُقام"

اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

هبوط خیال

خاطره ای خشکیده ام
روی جدار پنجره ای
با
گلوی گرفته، صدای شکسته، مشام سرد

فروزان ام، گدازه ای
از بطن یک خورشید دور دست
بازگشته ام از کهکشان شوق
روی دست های شهاب مرگ

خبر ندارم از ستاره ای، تلألؤ ای، نشانه ای
دست های من مانده اند هنوز،
به امید شراره ای

روزانه ها و‌ شبانه ها،
بی التفات از رنگ فصلها،
میگذرند از روی هم، چو موج
بی خبر از گذار عمر ما

میشمارم هنوز
طلوع را
غروب را
در حاشیه های مبهم کتابهای مانده از قرون دور
و عذاب شده است شمردن ام،
که غروب کنند صبحها،
بی اعتنا به تقویم ها 
در این سال های کبود
با نعره های ثقیل و پر سکوت


مرا بگیر
پیش از آنکه بیافتم از این، 
تاب معلق مرگبار
از خنده ام در این، 
عکسهای سیاه و سفید
که غریق را فغان کردن
آخرین روزنه ایست، 
فروخفته در امید



این از اولافور.

بهمن ۳۰، ۱۳۹۳

توشه ای از بهاران ندارم

"
...
همچو خزان، خموش و زرد
بر ره تو نشسته ام
تا که مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام..."

بهمن ۲۹، ۱۳۹۳

در فلق بود که پرسید سوار

گیریم که این لیوان را هم تمام کردیم. یا با همین بطری پیچیده شده در پاکت قهوه ای رنگ، زیر این باران، بقیه ی راه را هم در شهر قدم  زدیم. آخرش من در همان کافه ی تقاطع خیابان هشتم، به تو می گویم : "[که] یک جای این زندگی می لنگد وقتی همه ی این آدمها بدون دلیلی اصیل، پی چیزهایی می دوند که خودشان هم نمی دانند. می خواهم بگویم که اگر خودت را مسافر آن هواپیمایی بدانی که دارد وسط اقیانوس سقوط می کند، حس کسی را خواهی داشت که لبه ی «گم شدگی» خواهد بود، و دیگر انقدر تند زیر باران های این شهر قدم نمی زنی."

و بعد طوری من را نگاه کردی که انگار تا به حال به این سوال فکر نکرده بودی که هدف از زندگی چیست. و از خودت چند بار با چشمهای از حدقه بیرون زده ات پرسیدی: پس واقعا هدف از زندگی چیست...

آن وقت بود که فهمیدی، آن دختری که آن طرف کافه نشسته بود، آنقدر ها هم جذاب نبود. ولی خب پنج دقیقه ی بعد فراموش کردی. چون این خاصیت این حیوان دوپاست.

این از هانس زیمر.

بهمن ۱۹، ۱۳۹۳

بعضی وقتها به آسمان نگاه کن


عقاب ها با قفس می جنگند، من با پیاده رو ها. اما تفاوتش این است علیا که عقاب به قفس نمی ماند، اما من همیشه به پیاده رو می مانم. به پارکومتر حتی. به سبیلهای آقام هم...

" به هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست
چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و به کس، سر ِ خواب نیست "

شاملو