اسفند ۲۶، ۱۳۹۳

مش حسن در آیینه ی ویرجینیا وولف

من: الان خوبم دکتر. الان می تونم به زندگیم به صورت عادی ادامه بدم. اما می دونم اگر یه ضربه بهم وارد شه، از هم میپاشم. مثل کسی که توی یه خونه ی کاهگلیه، روی گسل. بالاخره یه روز خونه ش میریزه با یه زلزله ی خفیف یا مهلک.
دکتر: خب حالا برگردیم به همین صحبتهای سالامون. چی توی این حرفهاش بود که فکر کردی مهمه؟
من: اندرو سالامون داره یه جایی خودش رو توصیف میکنه، میگه ”وقتی مادرم مرد و یه سری مشکل دیگه توی زندگیم پیش اومده بود، همه چیز برام سخت شده بود. حتی غذا خوردن. فکر اینکه باید بلند شم، غذا درست کنم، بعد قاشق رو بردارم، غذا رو بذارم توی دهنم، بجوم، و بعد قورت بدم...این فکر خسته م میکرد. توی همین دوران بود که یه روز از خواب بیدار شدم و احساس کردم که مرده م. همینطور بی تحرک توی تخت مونده بودم و به سقف خیره شده بودم. می دونستم حالم خوب نیست و باید الان تلفن رو بردارم و به یکی زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیست، اما نمی تونستم. چند ساعت گذشت و من اصلا از جام تکون نخوردم. تا اینکه یک هو تلفن زنگ زد. پدرم بود. بهش گفتم یه مشکلی اینجاست. به من کمک کن.“ بعد اندرو ادامه میده که ”افسردگی یه ژنه. و اتفاق ها این ژن رو فعال می کنن. افسردگی توی نسلها میمونه. توی دی ان ای ها.“
دکتر: حالا فکر می کنی واقعا چقدر مهمه که این کار رو انجام بدی؟ اینکه بیای اینجا رو میگم.
من: اگر نویسنده بودم یا یه فیلمساز یا شاید یه موسیقیدان یا مجسمه ساز، اصلا برام مهم نبود. به نظرم ویرجینیا وولف اگر مریض نبود، کتاب هاش به این خوبی نمیشد. و نه تنها کتابهاش خوب نمیشد، بلکه یکی میشد مثه شهرام شبپره...همینطور سرخوش و بیخیال. اما من بحث ام فرق می کنه. من الان مسؤلیتهایی دارم که خیلی مهمه انجامشون بدم. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم. من الان مسئول سه تا پروژه م. نمی تونم توی این الاکلنگ بالا و پایین برم یا یه روز بلند شم از خواب و بگم امروز رو فقط قهوه میخورم و سیگار میکشم. باید بتونم با دیسیپلین کار کنم، و الا شک ندارم که جا می مونم.

اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

بعضی وقتها به آسمان هم نگاه نکن

راسل، استاد ویتگنشتاین، درباره ی او می نویسد: 

"و بسیار هیجان انگیز است: شوق او به فلسفه بیش از من است، بهمن های او موجب می شود مال من صرفا گلوله های برفی به نظر برسد. او شوق فکری محض را در بالاترین درجه داراست. این باعث می شود به او عشق بورزم. خوی او، خوی یک هنرمند است؛ شهودی و دمدمی. می گوید هر صبح کارش را با امید آغاز می کند، و هر عصر در نومیدی پایان میدهد - وقتی چیزی را نمی تواند بفهمد دچار همان خشمی می شود که من می شوم."

گفته بودم به تو که "عمری گذشت و پیر شدیم و بهار رفت..." حالا بیا تحویل بگیر.

این از اولافور، از پروژه ی چاپین.

اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

"تک دل منو بریدی کریم"

حالا دیگه نمی دونم چند وقت شده که با آقام حرف نزدم. و هر چی زمان میگذره، بدتر میشه، پیچیده تر میشه. دقیق نمی دونم چی شده، ولی یک چیزی رو فهمیدم. اینکه اگر می دونستم آقام من رو هنوز دوست داره، شاید خیلی راحت تر می تونستم بهش زنگ بزنم. و شاید، فقط شاید، اگر آقام می دونست که من هنوز دوستش دارم و بهش فکر می کنم، خیلی راحت تر می تونست به من زنگ بزنه.

حالا تو که دیوارها رو مشکی رنگ کردی... فقط درباره ی آقام حرف نمی زنم. درباره ی تو هم هست...تنها اگر می دونستی یا تنها اگر می دونستم...و مشکل همیشه این هست که آدمها بی اینکه علت رو بدونن، قضاوت رو به منفی ترین صورت انجام میدن، بی اینکه بخوان حتی در نظر بگیرن که احتمالا همه چیز اون طوری که باید، نبوده. و خب...خب همه چیز تموم میشه دیگه. چون انگار همه مجبورند، می فهمی؟! مجبور...و انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته...آقام هم اصلا معلوم نیست کجاست...حالا "شما که گردن ات بلنده، می دونی باهار کدوم وره؟"

این از پیمان یزدانیان.