شهریور ۰۴، ۱۳۹۶

از وی اچ اس های قدیمی

زمان به تنهایی مشمول انتروپی ست. همین است که تاریخ را همیشه بعد از دیروز می نویسند. هر دیروزی برای هر ماهیتی دربردارنده ی تاریخی ست که بیشترش بیهوده است. آنچه از تاریخ با ارزش است در واقع قسمتی ست که علتی برای آینده محسوب میشود.

‍‍پ.ن: مثل مغول که پایه های تمدنها را با خاک یکسان میکرد، به جان دیروزم افتادم. سالها بود که با خودم درصلح زندگی میکردم؛ یک جور آتش-بس با جمعیتی منفعل در درون ام که نه عرضه ی انقلابی در آنها بود و نه شوری برای کودتا. ولی همه چیز ناگهان در ذهنم مثل بمب منفجر شد؛ دیروز را میگویم. انگار که بعد از همه ی این سالها تکه هایی از من تصمیم به عملیات انتحاری گرفته باشند. زمان برایم دیر میگذشت و حتی چشمهایم برای آنچه میدید، توانایی پردازش نداشت. ذهنم مثل ذهنی در آستانه ی مرگ، تمام گذشته را در لحظاتی کوتاه مرور میکرد. حرکات بدنم کند شده بود. باید با کسی حرف میزدم اما توانایی اش را در خودم نمیدیدم. داده های مغز از آنچه بر زبان می آورید به شما نزدیک ترند و یا شاید بیشترند. حجم افکارم در زبانم نمی گنجید. این شد که دیروز فقط سر جایم نشستم و تمام روز را پشت کامپیوتر به دنبال جواب سوالاتم میگشتم. چیزی پیدا نکردم و به دوستی در شیکاگو زنگ زدم. بر نداشت. برایش نوشتم:

«هر دوی ما میدانیم چیزی به نام روح وجود ندارد. هر آنچه هست مجموع خودآگاه و نا خودآگاه است. اگر دردناک ترین جای زندگی مرگ است، در واقع دردناک ترین لحظه ی زندگی همان از بین رفتن ناخودآگاه و خودآگاه است. من احتمال میدهم که قبل از مرگ، مغز تمام تلاش اش را برای زنده نگه داشتن اش میکند؛ مثل ستاره ای نزدیک به زوال. و احتمالا لحظاتی قبل از این اتفاق، تمام گذشته را مثل حال خواهی دید و از واقعیت هایی که در مسیر گم کرده ای به درد خواهی آمد. این فرآیند شاید به این علت باشد که تمام تکه های مغز به شدت فعال خواهند شد. در نهایت، مغزت تمام گذشته را یک جا میبلعد و میمیرد...به هر حال، حال خوبی نیست.»

طی یک سلسله گردش در شهر
و کمی هم در دشت
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت*

* سید حسن حسینی

مرداد ۳۰، ۱۳۹۶

رستگاری در ده و بیست و یک دقیقه

الان نیم ساعته کسوف تموم شده مصطفی. نماز آیات هم نداره وقتی قراره کل زندگی نماز آیات باشه؛ وقتی همین جوری با خیال راحت هر روز روی گسل رانندگی میکنیم بدون اینکه بفهمیم زیر پامون تی ان تی گذاشتند. مسأله اینه که مغز فقط وقتی خودآگاه رو فعال میکنه که تجربه ی جدیدی وجود داشته باشه و دیگه از پس ناخودآگاه برنیاد و چون چیزی از جنس این جور زلزله ها کم پیش میاد توی زندگی، مغز هم کاری نمیکنه. میگه خوش باش.همینه که وقتی دوبار از توی بورارد میگذری، بار سوم دیگه همه چیز عادی میشه و مغز کار خاصی انجام نمیده. حتی اون پیرمرده که سر خیابون آلبرنی ساز میزنه، میشه جزیی از خیابون. برای مغز آدمهای اونجا این آدم به همون اندازه جذابه که چراغ راهنما.

این در واقع همون چیزی بود که یه روزی بهت میگفتم. اینکه واقعیت زندگی هر کس برای خودش معنی میده. چون ناخودآگاه هر کسی یه جور کار میکنه و اینکه حواس ما چه چیزی رو درک میکنند لزوما رابطه ی مستقیم با اون چیزی که مغز از روی حواس میسازه نداره. اینه که شاید دیگه هیچ وقت کسی نفهمه تو چطور تا اینجای زندگی رسیدی. گرچه شاید ویالونیست سر آلبرنی هنوز برای بعضی ها جذاب باشه.

یه چیز مهم میخوام بهت بگم؛ خیلی مهم. مغز، گنجایش محدودی برای حافظه داره و تجربه هایی که تعداد زیادی نورون رو بهم وصل میکنن، ماندگاری بیشتری در خاطره دارند. حتی اگر تمام سعی ت رو بکنی که یه خاطره رو به یاد بیاری، نمی تونی تمام جزییات رو اون طور که بود زنده کنی. میشه حتی خاطره ها رو بازیافت کرد و تجربه ی مغز رو بازسازی کرد. اون طوری که خودت بخوای. این کار، نورون های مغز رو دوباره سیم کشی میکنه. مغز با این کار، تو رو صاحب تجربه ی جدیدی میکنه و اون خاطره رو طور دیگه ای برات میسازه. و اثرات خاطره ی قبلی به مرور زمان از بین میرند. وقتی نورون ها دیگه نتونن به تیکه های خاطره ی قبلی سیگنالی بفرستند.

این بار با این دید برو به همون بالکن خونه ی پدری و از اونجا به حیاط نگاه کن و حرکت آدمهای اون خونه رو بازسازی کن. طوری که کسی غمگین نباشه. این دفعه تلاش کن تنها توی اتاق بازی نکنی. به بازی بچه ها نگاه کن و بازی دوران کودکی رو دوباره بازی کن مثل همون بچه ی پنج ساله. خاطره های اون خونه رو طوری بساز که مثل اسم ات روشن باشند...شانس آوردیم. بعد از پدربزرگ کسی اون باغ رو خراب نکرد که به جاش برج بسازند. نصف بیشتر از زندگی ت هنوز مونده...کم نیست.

پ.ن: نمیدونم الان از کدوم پنجره داری به کجای دنیا نگاه میکنی. اما آرزوی من این بود که توی اون بالکن می بودم. هنوز هم حتی.

این از هانس زیمر.

مرداد ۲۹، ۱۳۹۶

چگونگی

اینکه به اینجا برسی که دنیا یه سیمولیشنه خودش خیلی راهه. ولی این دیگه ثابت شده ست که میگن این دنیای بیرونی که ما میبینیم فقط پروجکشن مغز خومدونه. و حتی مغز بعضی وقتها تصاویری رو از حافظه میگیره و با ناخودآگاه مخلوط میکنه و حافظه ی جدید میسازه؛ یه داستان جدید.

پ.ن:
زمان عکس های تکی ما را در منشورش خرد میکند
و با همین ماشین های صبحگاهی میبرد
هوا کمی خنک است
دستهایت را در کاپشن ات بگذار
 به زودی ما را هم از اینجا میبرند.
کمی بنشین
قهوه ات را بخور
و کمی از آنچه گذشت بگو
و آنچه میگذرد در روزمرگی

این از مادرت.