تیر ۱۲، ۱۳۹۱

اورشلیم خشاب ندارد

در اتاق نیمه باز است. مادر بزرگ از لای در نگاه ام می کند: "خسته ای؟..."
نگاهش می کنم: "خیلی...خیلی زهرا جون."
//

این چاه خیلی سرده جبرییل!
بعضی وقتها توی این چاه با خودم فکر می کنم کاشکی گرگ من رو خورده بود.
فکر کنم پیراهنم الان دیگه رسیده کنعان. یعنی سر پدرم چه بلایی می آد؟