ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
مرداد ۰۹، ۱۳۹۱
اسفار کاتبان
و من که شیخ علیا کُندری ام می نویسم که گرچه یادها از روی زندگی ام شبیه ابرهای ِ سیاه ِ نازا، بسیار گذشته اند اما هنوز بوی بهار نارنج ِ تن ِ علیا را که از کشاله ی ایستگاه می چکد و در شهر همچون کوس طنین می آوازد، حس می کنم.