یه بار توی ایستگاه ِ اتوبوس ِ تقاطع هِیستینگز و راسِر دیدمش. دو سال پیش بود شاید. یه پیرمرد سفیدپوست ِ خمیده ی قوزدار با قدمهای کوچکی که نزدیک هشتاد سالشون بود. داشتم سیگار می کشیدم. اومد جلو و پرسید: "سیگار داری؟" تعجب کردم که این بابا همین جوریش توی همین هوای پاک داره میمیره، دیگه سیگار رو چه جوری می خواد بکشه؟!
یه سیگار بهش دادم و شروع کرد به کشیدن. از خواص سیگار اینه که بعضی وقتها می تونه سر حرف رو باز کنه. و میشه در حالی که سیگار میکشی، با طرف مقابلت از مضرات سیگار شروع کنی. مثلا بگی "این لعنتی خیلی بده، من یه روز ترکش می کنم. حالا شما کارت چی هست؟" پیرمرد هم از مضرات سیگار و معجزه ی مرگ و اینها شروع کرد تا رسید اونجا که من اصلا فکر نمی کردم یه درام ِ وحشتناک بشه، چون این آدمهایی که سیگار رو از دیگران گدایی می کنند اکثرا داستان خاصی ندارند.
پیرمرد گفت: "جنگ جهانی دوم بود و نیروهای ما وارد خاک کره ی شمالی شده بودند. اونجا رو تصرف کرده بودند و ما دیگه موندگار شدیم. من اونجا دلباخته ی یه دختر کره ای شدم، عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم. جنگ که تموم شد، اومدیم اینجا. زندگی خیلی خوبی داشتیم و همه چی بر وفق مراد بود. تا اینکه سی سال پیش، زنم توی یه تصادف رانندگی کشته شد." پیرمرد زد زیر گریه و در حالی که به تقاطع اشاره می کرد، گفت: "همین جا، توی همین تقاطع...آخه چرا؟..."
غسّان که گوینده ی داستانه، ادامه میده: "من خیلی سخت گریه ام میگیره. امکان نداره جلوی کسی گریه کنم. این شاید از معدود دفعاتی بود که با کسی یا برای کسی گریه می کردم. بعده ها چند بار دیگه هم سر همین تقاطع دیدمش، هر روز تقریبا ساعت ده صبح اونجاست."
پ.ن: دیگه گذشت اون زمون که مردم میفهمیدند سالخورده یعنی چی. اون موقع ها سالخورده یعنی سال مثل یه جذام می افتاد به جون یه آدم و انقدر میخورد که اون شخص سالخورده می شد. یعنی زمان مثل خوره، تکه تکه ی روح و پوست تو رو میگرفت، جمع می کرد و میفرستاد یه گوشه ای که کسی واقعا نمی دونه کجاست. یا میشه گفت کسی که سال خورده بود، حتما از سال یا زمان ضربه خورده بود؛ مثل پدر هکتور، اونجایی که میاد تا جسد پسرش رو از آشیل تحویل بگیره، اونجا انگار سالهاست که خورده. توی دنیا فقط بعضی ها هستند که سالخورده می شن. اینطوری نیست که مثلا شصت سالت شد سالخورده ای. خلاصه اینکه، زمونه فرق کرده، من خیلی وقته آدمی ندیدم که سالخورده باشه. آدمهای این روزگار کمتر سالخورده می شن، زمان شاه اینجوری نبود.
..
.
بعضی وقتها برو سر همون تقاطع لعنتی، و برای تقدیر از سربازی که دوست داشته سی سال پیش مرده باشه اما هنوز زنده ست یه فاتحه بخون:
"چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب، در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد ِ گاریچی در حسرت مرگ"
یه سیگار بهش دادم و شروع کرد به کشیدن. از خواص سیگار اینه که بعضی وقتها می تونه سر حرف رو باز کنه. و میشه در حالی که سیگار میکشی، با طرف مقابلت از مضرات سیگار شروع کنی. مثلا بگی "این لعنتی خیلی بده، من یه روز ترکش می کنم. حالا شما کارت چی هست؟" پیرمرد هم از مضرات سیگار و معجزه ی مرگ و اینها شروع کرد تا رسید اونجا که من اصلا فکر نمی کردم یه درام ِ وحشتناک بشه، چون این آدمهایی که سیگار رو از دیگران گدایی می کنند اکثرا داستان خاصی ندارند.
پیرمرد گفت: "جنگ جهانی دوم بود و نیروهای ما وارد خاک کره ی شمالی شده بودند. اونجا رو تصرف کرده بودند و ما دیگه موندگار شدیم. من اونجا دلباخته ی یه دختر کره ای شدم، عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم. جنگ که تموم شد، اومدیم اینجا. زندگی خیلی خوبی داشتیم و همه چی بر وفق مراد بود. تا اینکه سی سال پیش، زنم توی یه تصادف رانندگی کشته شد." پیرمرد زد زیر گریه و در حالی که به تقاطع اشاره می کرد، گفت: "همین جا، توی همین تقاطع...آخه چرا؟..."
غسّان که گوینده ی داستانه، ادامه میده: "من خیلی سخت گریه ام میگیره. امکان نداره جلوی کسی گریه کنم. این شاید از معدود دفعاتی بود که با کسی یا برای کسی گریه می کردم. بعده ها چند بار دیگه هم سر همین تقاطع دیدمش، هر روز تقریبا ساعت ده صبح اونجاست."
پ.ن: دیگه گذشت اون زمون که مردم میفهمیدند سالخورده یعنی چی. اون موقع ها سالخورده یعنی سال مثل یه جذام می افتاد به جون یه آدم و انقدر میخورد که اون شخص سالخورده می شد. یعنی زمان مثل خوره، تکه تکه ی روح و پوست تو رو میگرفت، جمع می کرد و میفرستاد یه گوشه ای که کسی واقعا نمی دونه کجاست. یا میشه گفت کسی که سال خورده بود، حتما از سال یا زمان ضربه خورده بود؛ مثل پدر هکتور، اونجایی که میاد تا جسد پسرش رو از آشیل تحویل بگیره، اونجا انگار سالهاست که خورده. توی دنیا فقط بعضی ها هستند که سالخورده می شن. اینطوری نیست که مثلا شصت سالت شد سالخورده ای. خلاصه اینکه، زمونه فرق کرده، من خیلی وقته آدمی ندیدم که سالخورده باشه. آدمهای این روزگار کمتر سالخورده می شن، زمان شاه اینجوری نبود.
..
.
بعضی وقتها برو سر همون تقاطع لعنتی، و برای تقدیر از سربازی که دوست داشته سی سال پیش مرده باشه اما هنوز زنده ست یه فاتحه بخون:
"چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب، در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد ِ گاریچی در حسرت مرگ"