چند روزیه بعد جور رفتم تو فکر. بعد از فوت استادم انگار همه چی عوض شده. طوری غمگینم که مدت زیادی بود اینجوری نبودم. نه اینکه برای رفتن استادم غمگین باشم، که بیشتر برای خودم غمگینم. بعضی وقتها از توی اتاق کارم به برفهای روی درختها نگاه می کنم و به خودم می گم " کجایی پسر؟ کجا داری میری؟ یعنی اگه اون پیرمرد از اون بالا الان در حال دیدن تو باشه با خودش چی فکر می کنه؟..."
این استادم آدم بزرگی بود. من سال اول دانشگاه یه کمی باهاش تاریخ اسلام و اخلاق خوندم. خصوصی و توی خونه ش. همین جوری برای خودم. این بود که بعضی وقتها وسط حرفهاش یه چیزایی می گفت، که کله ت سوت می کشید که بماند...
در موردش از بقیه شنیده بودم که سی سال تمام هر شب جمعه می رفت جمکران، توی برف، بارون، گرما، سرما، خیلی وقتها با تاکسی. و بعدا یه بار ازش پرسیدم، "آقای فلانی من یه همچین چیزی درباره ی شما شنیدم، درسته؟" و گفت "بله، اما شما به کسی نگو." اما حالا دیگه رفته دیگه، گفتنش ایرادی نداره.
می خوام بگم با یه همچین آدمی طرفی. که در عین تقوا، خیلی هم آدم باصفایی بود. طوری که از نشست و برخاست باهاش حال می کردی. رفیق بودیم بیشتر تا استاد و شاگرد. یعنی خود استادم بیشتر اینطور می پسندید.
حالا اومدم یه شهر دور و باید با آدمی مثل ریچارد سر و کله بزنم که مثلا "دختر رئیس با یه کسی توی رابطه است و از نظر اخلاقی درست نیست که تو باهاش رابطه برقرار کنی. ضمن اینکه تو خودت زن و بچه داری..." و از این دست مکالمات با آدمهای اینجا زیاد دارم...
غمگینم مصطفی... خیلی غمگینم. طوری که اینها رو دارم با گریه می نویسم. و توان آدم شدن هم ندارم. مصطفی، یعنی سر من چه بلایی میاد اون آخر؟ یعنی اون همه تلاش برای آدم شدن چی میشه پس؟
پ.ن: این پست اصلا یه پست سورئال نبود. خواستم کمی درد دل کرده باشم...
این استادم آدم بزرگی بود. من سال اول دانشگاه یه کمی باهاش تاریخ اسلام و اخلاق خوندم. خصوصی و توی خونه ش. همین جوری برای خودم. این بود که بعضی وقتها وسط حرفهاش یه چیزایی می گفت، که کله ت سوت می کشید که بماند...
در موردش از بقیه شنیده بودم که سی سال تمام هر شب جمعه می رفت جمکران، توی برف، بارون، گرما، سرما، خیلی وقتها با تاکسی. و بعدا یه بار ازش پرسیدم، "آقای فلانی من یه همچین چیزی درباره ی شما شنیدم، درسته؟" و گفت "بله، اما شما به کسی نگو." اما حالا دیگه رفته دیگه، گفتنش ایرادی نداره.
می خوام بگم با یه همچین آدمی طرفی. که در عین تقوا، خیلی هم آدم باصفایی بود. طوری که از نشست و برخاست باهاش حال می کردی. رفیق بودیم بیشتر تا استاد و شاگرد. یعنی خود استادم بیشتر اینطور می پسندید.
حالا اومدم یه شهر دور و باید با آدمی مثل ریچارد سر و کله بزنم که مثلا "دختر رئیس با یه کسی توی رابطه است و از نظر اخلاقی درست نیست که تو باهاش رابطه برقرار کنی. ضمن اینکه تو خودت زن و بچه داری..." و از این دست مکالمات با آدمهای اینجا زیاد دارم...
غمگینم مصطفی... خیلی غمگینم. طوری که اینها رو دارم با گریه می نویسم. و توان آدم شدن هم ندارم. مصطفی، یعنی سر من چه بلایی میاد اون آخر؟ یعنی اون همه تلاش برای آدم شدن چی میشه پس؟
پ.ن: این پست اصلا یه پست سورئال نبود. خواستم کمی درد دل کرده باشم...