نویسنده مرقوم می کند که:
دیوانه، به مردی ماند که سینه اش از باران خالی است، از چشمهایش آتش بارد و دود از دهانش خیزد. طوری که در انتها رو به روی در اتاق کامپیوتر ایستد و تا نهایت این کارخانه را فریاد زند که: " اینجا دیگر جای من نیست. شما دیگر مردم من نیستید. اینها دیگر کار من نیستند."
و یک آن، برق می رود. و تا انتهای کارخانه، تمام آن ماشینهای پر سر و صدا خاموش می شوند و تمام لامپ ها از نور باز می مانند. سکوت و تاریکی همه جا را میگیرد؛ توگویی طاعون آمده است. نویسنده این بار می بُرد از خودش. در دفترچه ای پر از عدد و رقم، در تاریکی، نویسنده، دیوانه می کند خود را که:
"سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج..."
دیوانه، به مردی ماند که سینه اش از باران خالی است، از چشمهایش آتش بارد و دود از دهانش خیزد. طوری که در انتها رو به روی در اتاق کامپیوتر ایستد و تا نهایت این کارخانه را فریاد زند که: " اینجا دیگر جای من نیست. شما دیگر مردم من نیستید. اینها دیگر کار من نیستند."
و یک آن، برق می رود. و تا انتهای کارخانه، تمام آن ماشینهای پر سر و صدا خاموش می شوند و تمام لامپ ها از نور باز می مانند. سکوت و تاریکی همه جا را میگیرد؛ توگویی طاعون آمده است. نویسنده این بار می بُرد از خودش. در دفترچه ای پر از عدد و رقم، در تاریکی، نویسنده، دیوانه می کند خود را که:
"سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج..."