لبه ی خانه، رو به رودخانه ی نِچاکو ایستاده بودیم و خورشید در حال غروب بود. اسب پیرمرد در طویله اش شیهه می کشید و سگ اش آرام کنار پای من خوابیده بود. رود از بالای تپه ای که خانه ی پیرمرد آنجا بود، شبیه مار به خود می پیچید. پیرمرد به قسمتی از رود اشاره کرد و گفت: "غازهایی که در فصل سرما از شمال به جنوب مهاجرت می کنند، چند روزی اینجا اقامت می کنند." بعد مرا به اسم صدا زد و گفت: "...من میدانم دیگر پاییز است، وقتی غازها به اینجا می رسند."