برای مادر می گویم:
" از وقتی برگشته ام به شهر، آدمهای زیادی را دیده ام. من در این شهر آدمهای زیادی را می شناسم. هر جایی می روم خیلی ها را می بینم که می شناسم شان. اما حرف ها همه تکراری اند و گفته ها گفته شده اند. توفیری نمی کند کسی را دیدن، یا با کسی حرف زدن. آدمها حرفهایشان همه عین هم اند، حتی مشکلات شان هم شبیه هم اند. چیز جدیدی از لابه لای حرفهایشان در نمی آید. نصف بیشتر وقتهایشان هم صرف تعارفات مزخرفشان می شود، و حرفهای شادی آورشان هم بیشتر حال آدم را بدتر می کند تا شادی آور باشد. توصیفاتشان هم حتی اگر شاعرانه باشد، حسی را بیان می کند که چیز جدیدی پشت اش نهفته نیست، همه شان ختم می شوند به یک حس معمولی که قبلا تجربه شده اند.
همین بود که آن شب در بورارد وقتی چند تا آشنا از پست سرم گذشتند، حتی بر نگشتم که سلام کنم. می دانستم اگر سلام هم می کردم، آنها مرا نمی شناختند، چون آنقدر عوض شده ام که مردم سخت مرا تشخیص می دهند. آن وقت مجبور می شدم خودم را توصیف کنم که من همانم که فلان جا اینطور بودم...بعد هم اگر مرا می شناختند، برایشان آنقدر ها هم مهم نبود که مرا دیده اند. خبر هم اگر ازشان می گرفتم، نه برای من فرقی می کرد نه برای آنها. این شد که حتی برنگشتم که بگویم: سلام فلانی ها. این منم، یک لعنتی اینجا کنار آسفالت خیابان بورارد...
این حس الان من نیست، که مثلا امشب خسته شده باشم و اینها را بگویم و حال حوصله ی کمک فکری دادن به تو را نداشته باشم. از وقتی آمده ام، که سه هفته بیشتر است، همین وضع است.انگار یک بمب عمل نکرده کنار ستون فقرات روحم داشته باشم.
رفتار و حرف های آدمها پر از تناقض است و این همه تناقض نیازی به عمیق شدن ندارد، خطایش بالاست. تو اصلا اینطور فکر کن که هر چقدر هم حرف بزنیم، آخرش یک چیزی می شود دیگر، که انگار تکرار اتفاق های گذشته است. تاریخ هم مثل عشق، در مراجعه است، فقط با کمی تفاوت شاید، که قابل اغماض است.
تحلیل ها همه چرند شده اند. و آدمها بازخورد تحلیل ها و اتفاقاتشان هستند. دیگر حال و حوصله ی حرف زدن ندارم. حال و حوصله ی شنیدن هم. هیچ کس حرف جدیدی برای گفتن در این شهر نداشت. باید یک جای دنیا پیامبری باشد که نه حرف بزند، نه گوش بدهد، و نه معجزه ای داشته باشد. پیامبری که مثلا اینجا نشسته باشد روی این مبل و فقط نگاه کند، ساعت ها نگاه کند."
این از اکس اکس.