آذر ۱۱، ۱۳۹۳

از ساعت های چند عصر

نشستم اینجا. رو به روی همین دیوار سفید توی اتاقم که تقریبا سی کیلومتر با بورارد فاصله داره. دارم فکر می کنم برم ایران. گرچه واقعا دیگه ایران چیز خاصی ندارم. اما اینجا هم واقعا چیز خاصی ندارم. شاید برم اونجا یک چیز خاصی پیدا کنم، شاید هم نه. شاید اصلا یک جای دیگه ی دنیا چیز خاصی داشته باشم، شایدم نه. ولی خوبه برگردم. گرچه واقعا ایران چیز خاصی ندارم، اما به نظرم خوبه برم تا حتی از دور به اینجا که چیز خاصی ندارم نگاه کنم و فکر کنم که حالا آیا اونجا که بودم چیز خاصی داشتم؟! و بعد از خودم بپرسم پس بورارد چی؟! از همه مهمتر علیا چی؟!...نمی دونم...

به قول حسین نوروزی:

"مثل رسولی که رد طوفان را گرفته است
می خواهم با همین تخته ها هواپیما بسازم
بگذارم پسرم غرق شود
حیوانات جفت جفت غرق شوند
شهرم را، عینکم را، فراموش کنم
زندگی را به آب بدهم
پرواز کنم
از اینجا بروم
مثل پیامبری که خسته است
مثل پیامبری که واقعا خسته است"