اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

زویو

هر کسی ممکن است روزی لای در قطاری گیر کند. چه مثلا در فصلی گرم باشد در هوای سربی تهران یا همین فصل سرد باشد در مکانهایی که خاطره ای را نگه نمیدارند، بالاخره هر کسی یکبار باید جایی گیر کند. حتی اگر قطاری هم نباشد، انسانهایی هستند که گیر می کنند لای در زمان یا مکان. من باور دارم از هر چه فرار کنی، بالاخره روزی فرا میرسد که زمان یا مکان، گردن ات را لای درشان گیر خواهند انداخت و آنچه را که از آن فرار میکردی به ضرب تپانچه ی دلتنگی در مغزت خواهند ترکاند.

آدمهایی هستند که دلشان گیر میکند جایی؛ در زمان یا مکانی شاید. آدمهایی هستند مثل من، که به هر نحوی سرسختی و لجبازی می کنند با خودشان و یا دیگران. میخواهند باور کنند و به همه بقبولانند که توانایی شان از زمان هم بیشتر است؛ با همه می جنگند. اما جایی میرسد که در خلوت خودشان، پیش خودشان اعتراف میکنند که زمان همیشه دست بالا را دارد و ممکن است چیزی را سر جایش نگه دارد و یا به مرور بفرساید، شاید قلبی را. آری، ممکن است در خلوت خودشان، وسط همین شلوغی های لندن با هوای ابری و سرد حتی، اعتراف کنند که زمان از اینجایی که نشسته اند دو سال دیرتر بهشان رسیده است...غمگین شوند...قطره اشکی بریزند حتی به یاد گذشته هایی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد. و از خدمتکار رستوارن بپرسند: از آخرین باری که دختری غمگین با چشمهای گیرا و مهربان از این شهر عبور کرده چند سال گذشته است؟