ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
دی ۰۶، ۱۳۸۹
سوختیم در این آرزوی خام و نشد(٤)
"نرود میخ آهنین در سنگ......مهر ما در دلت که دیگر هیچ"
عاقبت، ناله ی شبگیر را سر انجام نشد......لرزان پایه ی اندوه و ویران سزا نشد
کمند را نیست جدایی ز گردن صید......"سوختیم در این آرزوی خام و نشد"