شهریور ۰۹، ۱۴۰۰

بازماندگان

 حالا دیگر مطمئن شدم که اینجا را نمیخوانی. کسی به اسم مستانه زنگ زد، گفت از دوستان خانوادگی شماست. حتما میشناسی اش. میگفت وقتی نوجوان بودی تو را در خانه ی بهار در لندن دیده بود. گفت شماره ام را بهار بهش داده تا خبری را به من بدهد، چون بهار، توان گفتن خبر را نداشت...این را که گفت فهمیدم گذر کرده ای و دنیا مثل آوار روی سرم خراب شد. گفت بهار خواب دیده بود مراسم ختم ات است و خودت آمده بودی. آمده بود سمت ات و تو گفته بودی "پس علیرضا کجاست؟". بارها گفته بودم شماره ی من را به بهار بده. بالاخره تنها بازمانده ی خانواده تان است. تو هم میگفتی شماره ی من را داده ای، اما ظاهرا شماره ام را بهار فردا صبح که بیدار میشود از تلفن ات پیدا میکند. 

مستانه یکی از آخرین نوشته هایت را برایم فرستاد که بهار در گوشی ات پیدا کرده بود. میگفت بهار تعجب کرده بود که تمام این سالها هنوز عاشق من بوده ای و او که نزدیکترین کس به تو بوده، ذره ای خبر نداشته. این حرفش را میفهمم. کم حرف بودی. مستانه میگفت سالها قبل به بهار اشاره ی کوچکی درباره ی من کرده بودی، اما بهار فکر نمیکرد حس عشق اینقدر در تو نهادینه شده باشد و هیچ چیزی هم از آن به کسی نگفته بوده باشی. بهار اینها را نمیدانست تا بعد از رفتنت، به خوابش آمدی. و حالا که نوشته هایت را در لپ تاپ و گوشی ات میخواند، میداند آن کس که در خواب هایت به پنجره ی اتاق میزده است، من بودم. 

تمام روز را گریه کردم. شبش نمیتوانستم بخوابم. نصف بطری کنیاک خوردم تا خوابم ببرد. انقدر ضعیف. فردایش را هم، از آنچه از بقیه ی روز مانده بود را گریه کردم. در این چند سال گذشته اینقدر ضعیف نشده بودم که خبر رفتن ات ضعیفم کرد. 

ده سال از اولین آشنایی مان میگذشت. ده سال از اولین باری که به کسی از ته دل گفتی دوستش داری، ده سال از اولین باری که به کسی از ته دل گفتم دوستش دارم. ده سال، بانو...یک عمر است. برای من ده بهار، ده تابستان، ده پاییز و ده زمستان بود. برای تو اما فکر کنم چهل پاییز گذشت. 

من در تمام این سالها باور داشتم، جایی ما دوباره به هم میرسیم. به خودم گفته بودم که اینبار اگر ببینم ات، دیگر اجازه نمیدهم بروی، دیگر نخواهم رفت. اما ما درگیر رقابت با زمان شده بودیم. همه چیز احتیاج به زمان مناسب دارد. کمی زودتر اگر اتفاق بیافتد، قدرش را نمیدانی و کمی دیرتر، ممکن است فرصت از دست رفته باشد. من به زمان باختم، مسلم است. اما فکر میکنم تو درنهایت بردی. تو بردی چون از جنس خاک نبودی. شبیه بقیه ی آدمها نبودی. نه اینکه چون دوستت داشته باشم این حرف را بزنم، مستانه هم همین را میگفت. آنهایی که تو را دیده بودند همه همین را میگفتند. نه صورتت، نه سیرت ات، نه صدایت، و نه نگاه ات....هیچ چیزت انگار شبیه دیگران نبود. 

یکبار لا به لای حرفهایمان ازت پرسیدم، چطور میتوانی این همه درد و رنج را تحمل کنی؟ من اگر جای تو بودم، نمیتوانستم، کار را یکسره میکردم. جواب دادی: من از رفتن نمیترسم. من از غمی میترسم که به دل بازماندگانی که دوستشان دارم، بماند. از ترس این غم است که نمیروم. 

اما خب رفتی... و حالا آدمهای زیادی مانده اند با غم نبود تو؛ بهار و پسرش کامیار، شکیبا، تمام آنهایی که در انجمن خیریه بهشان کمک میکردی، کسانی را که ماهیانه پول میدادی تا تحصیل کنند، خانواده های بی سرپرستی که در باغ پدربزرگ بهشان خانه دادی، خانواده هایی که در باغ مادرت در رامسر کار میکردند، و من...مردی که حالا پر از حسرت است؛ حسرت نگاه کردن و لانه کردن در چشمهایت، حسرت گرفتن دوباره ی دستهایت، حسرت بوسیدن ات. 

رفته ای و پر از خاطره شده ام، پر از اندوه. رفتن ات، تمام واژه ی "هرگز" بود؛ یعنی  دیگر نخواهم دید، نه تو را و نه کسی شبیه تو را. 

بانو، باید خوب یادت مانده باشد روزهای سرد و غم زده ی آن زمستان در تهران را. این شعر سایه را برایت میخواندم. اینجا دوباره مینویسم، به یادگار از روزهایی که دنبال کورسویی نور بودی، از آخرین روزنه. 

چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخته
ستاره خوشه خوشه ریخته
و آفتاب
در کبود دره ‌های آب  غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن هنوز ان بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی؟
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش



این از مکس ریشتر. 



پ.ن: نوشته های عاشقانه ی اینجا خطاب به بانو بود. اینجا را میخواند. معشوقه ای که دیگر هیچ وقت نمیبینم اش و قطعا هیچ کس شبیه او را هم نخواهم دید. بی اغراق زیباترین،  لطیف ترین، خوش اخلاقترین، هنرمندترین، مهربان ترین، متین ترین، و باهوشترین دختری بود که دیده ام. با چشمهایی که جذبه و عمق عجیبی داشت، اما انگار غم در آنها  همیشگی بود. بانو همیشه غمگین بود، حتی وقتی میخندید. تمام اعضای خانواده اش را در این ده سال از دست داده بود. تنها کسی که برایش مانده بود، عمه اش، بهار بود که در لندن زندگی میکرد. این سالهای آخر بعد از فوت پدرش، رفت لندن که کنار آخرین بازمانده از خانواده زندگی کند. زندگی اش انقدر دراماتاک بود، که میشود یک فیلم از آن ساخت. از خانواده ای بسیار متمول و فرهیخته، گرچه ثروت برایش اهمیتی نداشت و مقدار زیادی از پول اش را در راه کمک به دیگران خرج کرد. تجمیع تمام این کیفیت ها، فرد خاصی را میسازد که دیگر تکرار نخواهد شد. 

میدانم بعضی پستهای اینجا شاعرانه یا بعضا مقتبس هستند. اما تمام آنچه در این پست نوشتم حقیقی بود، حتی اسم ها.

تیر ۲۸، ۱۴۰۰

عاشقانه های یک سایکو پث

بی پرده دستهایش را در هوا میچرخاند و دیوانه وار میرقصد. با صدای بلند، ترانه ی موزیک را میخواند. اما چشمهایش چیز دیگری را میگویند. من میدانم، او هیچ حسی را نمیفهمد، نه حس خودش را و نه حس بقیه ی آدمها را. تمام اینها تظاهر است برای نشان دادن توانایی اش در درک و جذب آدمها، اما آخرین باری که از روی آدم دیگری رد نشده است را یادش نمی آید. آخرین باری که حسی را با نواختن پیانو اش به کسی منتقل کرده است را هم. آخرین باری که در تنهایی اش از کسی یاد کرده است را یادش نیست. اثر هیچ نوع پشیمانی، درد، اندوه یا شادی در چشمهایش نیست؛ کاملا بی حس. اما میتواند حس دیگران را تجسس کند و تمام رفتار یک انسان با احساس را کپی کند. طوری که طرف مقابل حس کند در پشت این چهره، دختری مظلوم، کوچک و بی پناه یا دختری جسور، شاد، و پر انگیزه نشسته است؛ چیزی شبیه آوا در اکس ماکینا (Ex Machina). 

آن طرف قایق ایستاده است، نزدیکتر از آنچه فکر میکند. آرام سرش را روی شانه ی آرین میگذارد و دست راستش را دور گردنش حلقه میکند؛ مثل ماری که قرار است طعمه اش را قبل از بلعیدن خفه کند. نگاه اش اما ناگهان در نگاه من قفل میشود. دستانش را باز میکند، گونه ی آرین را میبوسد و کمی بعدتر میرود طبقه ی پایین. چند لحظه  بعدتر، آرین نگاهم میکند، لبخند میزند، انگار پیروزترین مرد ساعت است. فکر میکند وزیر را گرفته است و چیزی نمانده تا شاه را در چند حرکت دیگر مات میکند. لبخند میزنم، انگار دنیای روبرو ام کتابی است که بارها خواندمش. آرین در بهترین حالت دارد مارپله بازی میکند، شطرنج اصلی را دختراست که بازی میکند. اما هیچ کدام برنده نخواهند شد. آرین را مار نیش خواهد زد و دختر از بی حوصلگی و بی صبری، نهایتا تمام میز شطرنج را به هم خواهد ریخت؛ بدون پشیمانی، بدون اندوه، بدون درد.

بعدها به دختر میگویم: روزی در چهل سالگی ات، جایی می ایستی، بر میگردی، و نگاه میکنی؛ چنان که بازمانده ای از جنگ، ایستاده بر آوارهای شهری که در بمباران فرو ریخته است. آن روز، شاید تنهایی ات را کمی لمس خواهی کرد. 

این از باب موزز.

مهر ۲۹، ۱۳۹۹

پسا-شجریان

بیایید قبول کنیم، هیچ کس دیوانه ی شهرام شب پره نبود.

مهر ۱۸، ۱۳۹۹

میخواهم فریاد بلندی بکشم

به صورت آماری و علمی ثابت شده است که آدمها از نظر ذهنیت، طرز تفکر، و آمال و آرزوهایشان میانگین پنج انسانی هستند که بیشترین زمان را با ایشان صرف میکنند. و غمگین است که نمیشود رو در رو با تو حرف زد. زیان است بیشتر تا غم البته. زیان من یا تو؟! باید میدیدیم. زیاد نیستند آدمهایی که بشود باهاشان حرف زد. حرفم هم نمی آید خیلی.


پ.ن: شجریان هم رفت و اینهایی که سر تا سر سال تتلو و ساسی مانکن گوش میکردند، حالا در اینستاگرام و توییتر عکس های شجریان را پست میکنند و قلب مشکی میگذارند بی اینکه بدانند مثلا اسم متوفی محمد رضا ست و همایون که خبر را پست کرده پسرش است، نه خودش. میخواهم بگویم در چه دنیایی زندگی میکنیم.  اما به هر حال یادش گرامی.

این آواز از شجریان را در هجده سالگی خیلی گوش میکردم. کل آلبوم دلشدگان را دوست داشتم، اما این آواز مثل بمب میماند در قلب آدم.  


شهر یاران بود و خاک مهربانی این دیار
مهربانی کی سر آمد؟! شهریاران را چه شد؟!

تیر ۱۷، ۱۳۹۹

شب نامه ای علیه دیگران

زیاد فکر میکنم. ساعت دو صبح است و خوابم نمی برد. چیزهایی هست که در زندگی همیشه اشتباه دیده ام، تصور کرده ام، و با آنچه به اشتباه از قبل میدانستم مطابقت داده ام و بر این باور بوده ام که درست است. اما مغزم توانایی تحلیل درست این روزهایم را ندارد. صرفا به این علت که داده های حال حاضر در محیط اطرافم داده های جدیدی هستند که از توانایی ریگرس کردن مغزم خارج اند؛ در واقع خودم را مجبور به تجربه های جدیدی کرده ام که مغزم را ترکانده است. مغزمیخواهد کمک کند اما داده ی درست به اندازه کافی در دست ندارد، پس آنچه از قبل شخم خورده را بیشتر شخم میزند و داده های جدید را مطابق آنچه از قبل  فرمان داده شده، طبقه بندی میکند و فرمانش را به منوال سابق صادر میکند، بی اینکه بفهمد اطلاعات قبلی از بنیان غلط اند.

بدی ماجرا آنجاست که انسان ها توانایی زیادی در تغییر مغزشان در بزرگسالی ندارند؛ در واقع میشود مغز را تغییر داد، اما بسیار سخت است. آنچه داده های مغز حساب میشوند از کودکی در آن گنجانده میشوند و وقتی در بزرگسالی به این نتیجه میرسی که محیط ات داده های ناقص یا بعضا غلط داده است و یا تو به اشتباه آنها را پردازش کرده ای، دیگر کمی دیر شده است. 

در نهایت سخت است وقتی مجبور باشی تمام رفتار ناخودآگاه ات را تحت کنترل خودآگاه قرار دهی و کیفیت جدیدی درست کنی که قبلا برای مغزت آشنا نبوده است. مغز توانایی تغییر در رفتار ناخودآگاه را دارد، اما کسانی میتوانند این تغییرات را دائما فرمان دهند که بتوانند به طور وسواسی رفتار ناخودآگاه خود را تحت کنترل بگیرند. بسته به نوع رفتار و اینکه چقدر کیفیت رفتار پیچیده باشد، ممکن است ماه ها یا سال ها به طول بیانجامد. اما باز هم در پس رفتار نو، یک مصنوعی بودن خاصی وجود دارد که آدمهای دیگر به طور ناخودآگاه میفهمند. تنها اگر خوش شانس باشی که در این بین، وسواس، تو را به نابودی نکشاند.  

به گذشته که برمیگردم، حس میکنم تکه های مهمی از زندگی ام را از دست داده ام، علتش هم مدرسه ی مذهبی ای بود که میرفتم. پارانویای مدرسه از محیط بیرون طوری بود که حتی تابستان هم برنامه های اجباری ای داشت که به بچه ها فرصت کشف محیط خارج از مدرسه را نمیداد. در طول سال تحصیلی هم چند روز در هفته را تا شب مدرسه میماندیم. این رفتار مدرسه در دوره ی راهنمایی و دبیرستان به قوت وجود داشت. کسانی که از دبستان یا راهنمایی وارد مدرسه میشدند، تا آخر دبیرستان را با هم میگذراندند و معدود کسی میتوانست از دبیرستان وارد مدرسه شود. نتیجه این بود: مجموعه ای از یک سری انسان از یک جنس و با یک نوع چارچوب فرهنگی و رفتاری. این داده ی خوبی برای مغز در حال توسعه نیست. در نهایت فارغ التجصیلان مدرسه، اکثرا کسانی بودند که قدرت تحلیل بالا داشتند، با کنستراکتهای شدید مذهبی و ناتوانی در مواجهه با عده ای شاید کثیر از انسان های بیرون با آرکتایپ های شخصیتی متفاوت. 

عده ای از ما توانستیم دنیا را طور دیگری ببینیم. این مسئله برای من چند سال بعد از دبیرستان اتفاق افتاد؛ اینکه توانستم بالاخره بپذیرم که مذهب صرفا داستانی تلخ و شیرین است. اما تعامل با آرکتایپ های شخصیتی و قدرت تشخیصان در برخوردهای اولیه هنوز آسان نیست. وقتی محیط، هر روز یکسان باشد و دائما در آن احساس راحتی کنی و همه ی شخصیت ها را از قبل بشناسی و مجبور نباشی دائما شخصیت آدمها را بسنجی، مغزت در آینده انرژی کمتری برای شناخت آدمها خواهد گذاشت. چرا که فرمان این است: انسان های جدید امروز، همان انسان های معمولی دیروز اند که به تو خطری نمیرسانند. اما این همیشه درست نیست.
..
.

این از بلونک.

فروردین ۲۶، ۱۳۹۹

COVID-19.75

روزهای در خانه ماندن، آدم  را به پیری میشناساند. آنهایی که صبح از خواب بیدار میشوند، و برنامه ی روز را در رادیو، روزنامه و تلویزیون میبینند. بی اینکه بدانند خبرها را دیگران، در جایی غیر از خانه ی ما میسازند. و اینکه بالاخره، آینده را شب خواهد بلعید و ما ناگزیر در دره ی فراموشی فرو خواهیم رفت، چنان که بیلیونها قبل از ما نیز چنین بوده اند. 

من دارم پیری را، کم کم در مادر میبینم. انگار قبلا هم همین جا بوده است اما در خانه ماندن این روزها، بارزتر اش کرده است. شبیه حالی ست که دیگر محال آینده، آنقدرها هم که فکر میکنی محال نیست؛ حالی که زمان را نه در آینده و نه در حال، که در گذشته زندگی میکنی و رفته رفته کوچک میشوی؛ چرا که آدمهای کمتری وجود خواهند داشت که در پی گذشته باشند و تو تدریجا افق دیدت کوتاه تر از دیگران خواهد شد و تنها خواهی ماند. سروتونین ات کم کم می افتد و با خودش حافظه ات را میبرد، شادی ات را هم. و ریشه های عادت هایت در نهادت بزرگتر و قوی تر میشوند. کند میشوی و کم کم بهارت میرود از دست. 

دردآور بودنش آنجایی ست که خودت این را میفهمی. خودت پیری ات را لمس میکنی؛ این کند شدن را، این عادت هایی که آزارت خواهند داد، و زمانی که حالا سریعتر از گذشته فرسایش ات میدهد. انگار که انتروپی نیرویش چند برابر شده باشد.
..
.
.

و حالا..به چشمهایش نگاه میکنم، و در فکرم کودکی میگذرد که روزی برای اولین بار یاد گرفت تا روی دو پایش بایستد. و زنی را که به پهنای صورتش آن لحظه را خندید . کودکی که دستانش را روزی در دستان بدون چروک زن داده بود تا او را برای بازی به پارک ببرد. زن جوان، سراسر زیبایی ست. کودک دستش را به صورت زن میکشد، و لحظه ای هم از فکرش نمیگذرد که پوست زن، روزی جمع خواهد شد.


دکلمه ی شعر سایه از این از گارود.



بهمن ۲۱، ۱۳۹۸

سگ ها و آمفتامین ها

ساعت هفت صبح است و آفتاب دارد از لا به لای برج ها با خیابان دست میدهد. کلاغ ها بر سر زباله ها مثل گوسفندان در مرتع، می چرند. قدم میزند و زیر لب میگوید: سگ ها و آمفتامین ها، از جمله عشق هایی هستند که میشود با پول خرید.

این از اولافور و نیلز.

بهمن ۰۱، ۱۳۹۸

ریپابلیک های موز

رسول نشسته است آن طرف میز. رسول به معنای واقعی کلمه، رسول است. پیامبری از جنس بیخدایی، بدون عار، با داستانهای جذاب اما تنها برای مخاطب خاص . میگوید: هواپیما را دیدی زدند؟ موشک ها را دیدی؟ لعنت به اینها.

- زندگی همان مزخرفیست که فکرش را میکردیم. انگار بعضی جاهای دنیا ناف مردم را طور دیگری میبرند. با ایدئولوژی های چرند، داستانهای متناقض، و مغزهایی که در نهایت بی فکری به تداوم خود ادامه میدهند. آمریکای جنوبی هم همین طور است. تمام دیکتاتوری ها شبیه هم اند.

+ ایده ی زیرین دشمن تراشی و جنگ همیشه جنبه ی اقتصادی دارد؛ هزینه و سود حاصل. اما آنکه ماشه را میتپاند یا موشک را پرتاب میکند، همیشه درگیر یک لوپ بسته است. یا درگیر وطن است، یا ایدئولوژی، یا نژادپرستی. او همیشه درگیر داستانی ست که برایش روایت میشود بی آنکه داستانی خلق کند، بی آنکه بتواند بدون داستان زندگی کند. تقریبا همه ی آدمها همین اند. آدمها برای اینکه بتوانند به عنوان یک گونه ی جانوری ادامه بدهند باید با هم ادغام شوند تا داستانی برای ضدیت با یکدیگر نداشته باشند. تمام گونه ها، تمام رنگ ها، حتی تمام جنسیت ها. احتمال اش بسیار پایین است که در نسلهای آینده هم بتوان به این رسید. اما تئوری جالبی ست.  

میگوید جنیست و من پرتاب میشوم در نقطه ای تاریک در گذشته. همه به رو به رو خیره شده اند؛ به بخاری که از لا به لای ریشهای سیاوش بیرون میزند و سرش که با ضرب های آهنگ بالا و پایین میرود. سرم را برمیگردانم. مادام دارد بالای یکی از استیجها در راست ترین نقطه ی سالن میرقصد، با آن لباس ها و آرایش عجیب و غریب همیشگی اش. کسی نگاهش نمیکند، اما برایش مهم نیست کسی ببیندش یا نه. کارهایش را همیشه برای دل خودش میکند. چشمهای من خیره میمانند، انگار اولین بار است که میبینم اش. جمعیت را کنار میزنم و در فاصله ی نیم متری اش می ایستم. صورتش را آرام پایین می آورد و نگاهمان خیره میماند. نگاه نافذ من در مقابل نگاه او هیچ است؛ انگار بخواهد تمام گذشته ات را پاک کند، روحت را بمکد و تا ابد دور بیاندازدت. چیزی در نگاه ش است که تا به حال در نگاه هیچ کس ندیده ام، ترکیبی ازغم و بی اعتنایی یا وجود همزمانی حس و بی حسی. صورت هر دوی ما برای لحظه های طولانی ساکن میماند. انگار آهنگ قطع شده باشد و این از مکس ریشتر نواخته شود. 


..
.
مادام یک ترنسجندر است. 

مهر ۲۸، ۱۳۹۸

Radioactive Decay

در گذشته وقتی بیماری ها هنوز مثل امروز کنترل نشده بودند، احتمال مرگ فرزند شما از زنده ماندش بیشتر بود. بعد از آنتی بیوتیک و واکسیناسیون، میزان مرگ و میر در کشورهای پیشرفته ۷۴% کاهش پیدا کرد. آدمها با خیال راحت تر بچه دار میشدند و منتظر مرگ ۳ بچه از ۴ بچه شان نبودند. احتمال مرگ کمتر شده بود و آدمها وارد مرحله ی دیگری از طبقه بندی مارسلو شده بودند. اما ماهیت احتمالات در زندگی، کاهش پیدا نکرد. 

احتمالات در زندگی به طرز فجیعی، باریک و لاغر اند و زندگی آدمها یک تابع هزینه از تمامی این احتمالات و وزن های آنهاست که میتواند در زندگی انسانها رقم بخورد. زمان را که وارد تابع میکنی، همه چیز بدتر میشود. هر چه زمان را بیشتر ادامه دهی، محصول نهایی که حاصل از ضرب این احتمال هاست، بیشتر رو به پوسیدگی میرود. احتمال اتفاقات بد، حادثه، بروز ویژگی های مخرب، مریضی های عجیب تر، بیشتر خواهند شد. 

این به این معنی ست که احتمال بدبختی یک آدم در دنیا، چه در گذشته و چه در حال، بیشتر ازخوشبختی اش است. نه اینکه بخواهم به دنیا آوردن بچه را نفی کنم، اما احتمال بدبختی اینها به طور ریاضی بالاتر از خوشبختی شان است.

..
.
زویی غذایش را قورت میدهد: "هیچ وقت این جور دیدهایت را دوست نداشتم. همیشه منفی، همیشه ابری!"

مرداد ۲۱، ۱۳۹۸

بی کلام

مرد آن طرف میز، میخندد. سیگارش را روشن کرده است و با نیش خند و نوع حرف زدن تحقیر آمیزش تلاش میکند به اثبات برساند که من هیچ چیز نیستم. آدمهای اطرافش هم همراهی اش میکنند و میخندند. تلاش میکنم حرف بزنم تا خودم را توجیه کنم. میگویم: my memory cannot close. و بعد خودم هم از این حرف تعجب میکنم. دوباره همه میخندند و اینبار حتی افتضاح تر از قبل میشود. 

از خواب می پرم. ساعت چهار صبح است. نمی دانم چه اتفاقی در مغزم در حال افتادن است. مدتی ست بعضی وقتها مغزم توان ندارد جمله بندی ها را درست انجام دهد، کلمات و اسمها به راحتی از ذهنم میروند و به سختی میتوانم آنها را به یاد بیاورم. من که به راحتی و تسلط کامل، انگلیسی را صحبت میکنم، جدیدا در بعضی موارد در انتقال منظورم دچار مشکل میشوم، طوری که انگار دایره ی لغاتم کوچک شده اند. مخصوصا اگر در حال توضیح دادن یک مفهوم انتزاعی باشم. بعضی وقتها حتی در فارسی حرف زدن هم این اتفاق می افتد، اما مسلما کمتر است. 

فراموشی، دردناک است، حتی در این مقیاس. اینکه بگردی کلمات را پیدا کنی و اینکار زمان زیادی را از تو بگیرد و حرفی را که در پنج ثانیه باید میزدی، حالا در ده ثانیه میزنی بی اینکه بدانی کلمات کجا اند، تاثییر اجتماعی تو را کاهش میدهد. توان انتقال مفاهیم با بازده بالا به همراه اعتماد به نفس، از توانمندی های اصلی آدمهایی ست که هوش اجتماعی بالایی دارند. و حالا برای من به شدت زجر آور است که زدن یک حرف عادی بیش از حالت معمول طول بکشد.


خرداد ۱۳، ۱۳۹۸

The Immitative Creatures

When we analyze the persona, we strip off the mask and discover that what seem to be individual is at bottom collective. In other words, that the persona was only a mask of the collective psyche. Fundamentally, the persona is nothing real. It is a compromise between individual and society as to what a man should appear to be. He takes a name, earns a title, exercises a function; he is this or that. In a certain sense, all this is real. Yet, in relation to the essential individuality of the person concerned, it is only a secondary reality; a compromise formation in making which others often have a greater share than he. The persona is assemblance; a two-dimensional reality to give it a nickname.

Maps of Meaning: The Architecture of Belief - Jordan Peterson

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۸

آنها، بدون ایشان

مادر میگوید: حس تو نسبت به این سگ طوری ست که حاضر نیستی کمترین دردش را تحمل کنی و برای شادی اش حاضری خیلی کارها بکنی. در حالی که این سگ برای تو نیست، از خون ات نیست، از گوشت ات نیست و اساسا برای خود تو هم نیست و صرفا قرار است چند روزی مهمان ما باشد. اما تو اینقدر دوست اش داری...و حالا حس من که مادرت هستم را درک میکنی. اینکه اینطور غمگین میبینم ات این روزها، حال خودم را بیشتر از تو خراب میکند. دنیا وفا ندارد، ارزش ندارد. دنیا ارزش هیچ غمی را ندارد. دنیا ارزش هیچ فرزند غمگینی را ندارد، هیچ مادر غمگینی را هم. مادر اینها را میگوید و من فرو میروم در باتلاقی از گذشته، در آینده ی نیامده، با حالی که حالا خودم هم نمیدانم چه است. این شاید واقعی ترین داستانی ست که حس اش میکنم.
...
..
.
و باز حالا...ایمیل ها نمیرسند. و مسج ها، در یک سروری در آمریکا به ناکجا میرسند، صدا ها هم. آنها نمیرسند، ایشان نمیرسند، و شاید دیگر آنها به ایشان هیچ وقت نخواهند رسید.
من اشتباه کردم. من در خسته شدن اشتباه کردم. اما بیشتر از هر چیز، ترسیدم... ترس دارد که کسی روزی از خواب بیدار شود و احساس کنی تمام دنیا را با خودش برده است و دستهای تو خالی ست.
...
..
.
کمی بیشتر در این چشمها بمان
پیش از آنکه این پنکه ی سقفی خراب
گردباد دیگری بسازد
و هر تکه از ما را
جایی پرتاب کند


این ازگرامر لندن برای کسی در لندن. 

فروردین ۰۶، ۱۳۹۸

وار ماشین

آدمها در تمام زندگی شان تلاش می کنند تا در رابطه با اطرافشان، مربوط بمانند. آدمها میکوشند تا در رابطه با وقایع، محیط اطراف، آدمهای دیگر مثل دوستان و خانواده، علایق، هنر و هر چیز دیگری که بتوان از آن نام برد، مربوط باشند و بمانند هر کدام از اینها را ازشان بگیری، ارتباطشان با محیط را از دست میدهند، و ارزش خود را کمتر خواهند دید. آدمها بعضا میجنگند که این ارتباطشان را حفظ کنند و همیشه هم لزوما برنده نیستند. 

حتی میشود این قاعده را در رابطه با کشورها هم مطرح کرد. اکثر کشورهای دنیا تلاش می کنند که در معادلات جهانی، مربوط بمانند. این فقره بیشتر حول قدرت اقتصادی یک کشور میچرخد. اما اگر روزی جهان با بحرانی مثل انرژی یا آب یا هر بحران دیگری رو به رو شود، کشورهایی مربوط خواهند ماند که توانسته باشند این بحران ها را حل کنند. 

مرگ کشورها و آدمها وقتی فرا میرسد که دیگر داستانی برای مربوط ماندن نداشته باشند. این نوع مرگ همیشه زودتر از مرگ بیولوژیک برای انسانها، و ایدئولوژیک سیاسی برای کشورها، اتفاق می افتد. 

بورس توالت از نیلز فرام.

بهمن ۱۳، ۱۳۹۷

آخرین روزنه

صبح های بارانی، آرامش خاصی دارند، وقتی قهوه ات را در دست میگیری و به صخره های بلند انتهای حیاط نگاه میکنی و از لبه ی بریدگی صخره ها، فرود قطره های آب به باغچه را می نگری؛ با خودت فکر میکنی: ثانیه ها از لبه ی پرتگاه لحظه ها فرو می افتند و این دنیای واضحِ آدمهاست؛ گذر زمان و بعد، فرود.

ثانیه ها ارزشمند اند. انسان ها از پس ثانیه ها زندگی میکنند. از گذر ثانیه ها میتوان چیزهای زیادی یاد گرفت و انسان دیگری ساخت. و یکی از تعاریف زندگی همین چرخه ی یادگیری، تخریب و بازسازی ست. روزهای سختی را میگذرانم و وقتم کم است، اما باید تولدت را تبریک میگفتم، و این شاید آخرین باریست که این کار را خواهم کرد. شاید آخرین باری باشد که برای تو بنویسم، تا آینده چه باشد و زمین به چه محور بچرخد. میخواهم چیزهای مهمی برایت بگویم که این روزها دارد مثل خوره روحم را میخورد، این بار نه در انزوا که در بین آدمها.
..
.
رهبری ِ موفق، زائیده ی خاصیتهای زیادی در انسان است که اصل آن شجاعت است. شجاعت اما معنی اش را از سرسختی نمیگیرد. شجاعت مفهوم خاصی دارد که از باز کردن ضربه گیرهای انسان نشآت میگیرد. شجاعت یعنی به پیش رفتن با گارد باز و پذیرفتن ِ آسیب پذیری و ریسک، و این معنی اش ضعف نیست. خیلی ها این را نمیفهمند. 

رهبر یک گروهان نظامی ممکن است سربازش را در آتش جنگ جا بگذارد. اما یک رهبر خوب، کسی ست که اگر سربازش وسط آتش ماند، حاضر باشد در عین وجود ِ یقینی ِ آتش و گلوله هایی که از بالای سرش میگذرند، برگردد و سرباز باز مانده را با خودش از خط آتش کنار بکشد. این یعنی با گاردی باز بپذیری که ضربه پذیر هستی و ریسک مرگ را قبول کنی، اما سرباز ِ از گروه مانده را فراموش نکنی. 

دنیا به رهبران قوی احتیاج دارد؛ به کسانی که گاردشان را باز میکنند. یک پدر خوب، مادر خوب، معلم خوب، رئیس خوب، حتی یک انسان خوب..چنین شخصیتی هایی هستند. دنیا به کسانی احتیاج دارد که شجاع اند، اهمیت میدهند به ذات انسانها، به مرامشان، به فکرشان، به کیفیت هایشان. دنیا به احترام چنین شخصیت هایی کلاه از سرش برمیدارد. اینها کسانی نیستند که بخواهند محبت همه را بر بیانگیزند، اما انسان ها را محترم میدانند، حرفهایشان را میشنوند و اعتمادشان را جلب میکنند، نه از ترس که از دوستی. اساسا لیدرهای خوب، کسانی هستند که پتانسیل آدمها و پروسه ها را بیرون میکشند در حالی که به یک هدف ایمان دارند. و میدانند که در رسیدن به هدف باید شجاعت به خرج دهند و نباید ببازند. این لیدرها برای گروهشان از خیلی چیزها میگذرند، بعضا حتی از جانشان.

عشق هم همین شجاعت را میخواهد. عشق یعنی گاردت را باز کنی و بفهمی که ممکن است روزی در نهایت، آنکه را که دوستش داری از کنارت برود، یا شاید تو را تا به جنون با خودش ببرد، یا تمام هستی تو را در اقیانوس ها غرق کند، یا شاید هم هر دو ‍‍پیروز شدید. 

عشق، قلیان احساسی در لحظه نیست. عشق، سکس نیست. عشق حتی میتواند این باشد که بپذیری حیوانی که به خانه ات آورده ای، ده سال بیشتر عمر نخواهد کرد، و تو روزگارانی بعد از او را باید با اندوهی چند زندگی کنی چون بیشتر از آن، عمر خواهی کرد. عشق یعنی مادری که ریسک به دنیا آوردن بچه ای را می پذیرد و تا پای جان برای کامیابی اش میجنگد. 

آری بانو، عشق این بود که گاردت را باز کنی. و من این کار را کردم، در عین ناباوری. و برای تو، از خودت نوشتم. از خودت برای خودت، از چیزهایی که خودت از خودت نمیدانستی نوشتم؛ تو انکار میکردی اما بعدا به حرفهایم رسیدی. از همان روزهایی که از داستانهای کودکی اندوهگین نوشتی، نوشتم. گفتی چرا زندگی کسی باید اینطور باشد. گفتم: دنیای آدمها یکسان نیست. نوشتی: اشک دارد می آید...حق داشتی، لعنت به کودک های اندوهگین...همه ی آدمها این سوالها را در لحظاتی از زندگی از خودشان میپرسند که چرا زندگی فلان است و فلان نیست، هر کسی به نحوی، تو هم، من هم. 

خواستم برایت بنویسم: ترقی یعنی بازتاب ِ درد در آینه ی روح و یادگیری از آنچه سپری اش میکنیم. اما هر دو دیگر گذر کرده بودیم. زمان و پریشانی اتفاقهایی که بعد از آن افتاد، اقیانوس اطلس بین ما را فراختر کرد. گسستیم، شکستیم، گریستیم و گره زمان، از دستهای هر دوی ما باز شد. پاییز رفت، زمستان رفت، بهار و تابستان رفتند، و باز...پاییز رفت، زمستان رفت...و فصل ها از پی هم گذشتند.

آری بانو، خواستم رهبر خوبی باشم، با گاردی باز، با اعتماد به پذیرش ِ شکست در آینده. اما نشد...و دنیای رهبران، دنیای تنهایی خودشان است که همراهشان، ناباوری عده ای کثیر و باور عده ای قلیل را یدک میکشند. زمان از ما گذشته است، پیر شده ایم، گذر کرده ایم، اما باید یاد بگیریم رهبران خوبی باشیم، با شکست های پی در پی و پیروزی هایی که اندک اند اما بزرگ. رهبر ِ زندگانی خودت باش، قهرمان خودت باش؛ خوب باش، قوی باش، شجاع باش و بدان که میشود کنستراکت های مغز را هم به مرور زمان شکست.

میدانم...هیچ کدام از اینها تقصیر تو نبوده و نیست. این را بارها گفته ام. غم و اندوهی هم نیست، قلب مکدری هم. من از اول پذیرفته بودم. 

این شعر را حسین نوروزی زمانی در گاوخونی نوشته بود. بعدها گاوخونی را بادها با خود بردند. چنان که بادها تو را میبردند؛ از پاریس، تا لندن، تا پراگ، تا کولون...تا دور ترین جای آمریکای جنوبی...بگذریم...شعر این بود:

انگار پیامبر قومی باشی
که چند سال قبل
با آخرین هواپیما
از اینجا رفته اند

هیچ کس نیست، چیزی بگو؛
برای خودت
برای خودم





این از میکائیل کدلباخ و فابیان قومر.


بهمن ۰۵، ۱۳۹۷

مردی در پذیرایی

جمشید مردی ست که نگران بشقاب ها، قاشق ها، چنگال هاست. نگران است که آیا پاپ کورن ها را خواهند خورد؟ آیا کسی چیپس و ماست موسیر را در خواهد یافت؟ یک بطری کوچک ویسکی دارچینی در جیب کت اش دارد که هر از گاهی بیرون می آورد، کمی مینوشد و بی آنکه به کسی تعارف کند، درش را میبندد و در جیبش میگذارد. جمشید به آرامی سیبیل هایش را پاک میکند و در حالی که دستش به شکم اش است به آقا مجتبی میگوید: "پس این شام رو کی میارن؟ مردیم از گشنگی!" صدای موسیقی بلند است و جمعیت وسط سالن در حال بالا و پایین پریدن اند، اما جمشید کنار میز پذیرایی نشسته است. نگران است، میشود این را از چشمهایش خواند. 

جمشید نگران غذاهاست؛ نگران باقالی پولوها، سبزی پولوها، مرغ ها و کباب هاست. او نگران آینده ایست که در آن ممکن است آقا مجتبی تمام وودکاها را تمام کرده باشد، گرچه خودش یک بطری نیمه پر ویسکی در جیب اش دارد. جمشید ترس عجیبی دارد از اینکه ماست و خیار، به دست این تکیلا خوران نا اهل روزگار، قبل از رسیدن کوکو سبزی تمام شود. و ناگهان مرا وسط مهمانی میبیند، ساعت هفت بعد از ظهر: "بابا مردیم از گشنگی به قرآن، پس چی شد این غذا!"

دی ۰۷، ۱۳۹۷

مکالمه پیش از گارفینکلز

..
.
- به نظر بی ریشه تر از آنی هستی که به درک کسی برسد. حداقل در وهله ی اول. فکر نمیکردم اینطور باشی.

- این حرف خیلی درست است، من آنقدر عرق ملی ندارم که خیلی های دیگر دارند. وابستگی به یک سری مرزبندی سیاسی اساسا کار احمقانه ایست به نظرم. مرز سیاسی، سرود ملی، پرچم یک کشور، صرفا نمادهای داستانی هستند به نام کشور که خودمان میسازیم و بعضی ها باورش می کنند و دوست دارند زندگی اش کنند. بعضا حتی کسانی هستند که جانشان را برای این داستان به خطر می اندازند. ژاپنی ها که به نظرم عجیب ترین آدمهای روی زمین اند در انتهای جنگ جهانی دوم با هواپیما هایشان خودشان را به ناوهای آمریکایی میکوبیدند. یا در جنگ ایو جیما از بیست و یک هزار سرباز ژاپنی فقط نزدیک دویست نفر به دست آمریکایی ها اسیر شدند. بقیه شان یا کشته شدند و یا خودکشی کردند که به دست آمریکایی ها نیافتند؛ نه به این خاطر که می ترسیدند، بلکه تسلیم شدن بدون دستور امپراطور را ننگ میدانستند. این کاملا برعکس رفتار آلمان ها در یک سال آخر جنگ بود. هیتلر دستور نگه داشتن شهرها را میداد، اما سرباز ها فرار می کردند.

با وجود همه ی اینها، مسئله ای در همین رابطه هست که بسیار مهم است. آن هم اینکه داخل مرزهای سیاسی، فرهنگ وجود دارد. شاید مهمترین رکن در تغییر روش کارکرد نورون های مغز هر انسانی، فرهنگی ست که به طور اکتسابی به انسان میرسد؛ از خانواده و اطرافیان گرفته تا فرهنگ داخل یک مرزبندی سیاسی. این تنها عاملی ست که انسان های درون یک مرز سیاسی را به هم پیوند میزند. من از این جهت هنوز یک ایرانی محسوب میشوم و به همین علت ایران برایم مهمتر از پاکستان و هند و برزیل خواهد بود. و خب دیگر نمیتوانم یک اسپانیایی بشوم، چون ساختار مغزم با فرهنگ دیگری شکل گرفته است، آن هم در کودکی. چیزی که به آن باور دارم این است که آدمها اگر مدت زیادی (شاید چند هزار سال) در یک فرهنگ بمانند، ساختار مغزشان به طور ژنتیکی تغییر خواهد کرد. آن وقت گونه ی دیگری می تواند متولد شود. 


اینها را میگوید و دیگر به جلوی در ورودی رسیده است. سراغ لنس را میگیرد و زیر لب می خواند:

هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است



این از کالرآیز.

دی ۰۵، ۱۳۹۷

مکالمه در گارفینکلز

..
.
- خب در نهایت تفاوت اش چیست؟

- نمیدانم، توضیح اش سخت است. تصمیم را نمیشود احتمالا عوض کرد. اما اینکه بفهمی چرا چنین تصمیمی گرفته ای، به تو کمک خواهد کرد که اجزای تصمیم گیرنده را بیرون بکشی و تمام را به طور خودآگاه تحلیل کنی. مثلا...ترکیبی از مفاهیمی انتزاعی شبیه به اینکه ما موجوداتی نرم افزاری هستیم، مرکب از ژنتیک و فکر. و اینکه کجای جغرافیای ژنتیک با چه قدرتی بنشینی، تماما به دستهای طبیعت مربوط است. در واقع طبیعت دیلری ست که سر میز پوکر، به تو کارتهایت را خواهد داد. کارتهای تو می توانند دو تا آس باشند یا آس و هفت از دو رنگ متفاوت. و تو اختیار داری که هر جور که میخواهی بازی کنی. اما تقریبا هیچ عاقلی با آس و هفت از دو رنگ متفاوت در یک بازی نه نفره، وارد بازی نخواهد شد. اینجا طبیعت تصمیم تو را از قبل گرفته است. 
یا مثلا...بشر توانسته از وضعیت "تلاش برای زنده ماندن" به وضعیت "تلاش برای زندگی بهتر" برسد. اما هنوز ژنها هستند که برای زنده ماندن خود، تصمیم گیری های ناخودآگاه را انجام میدهند و ما هنوز اصرار داریم که تصمیم هایمان را خودمان میگیریم. اینها مفاهیمی گنگ و انتزاعی اند که نمیشود همه را بیرون کشید و بیان کرد. اما یک فکر چند ثانیه ای میتواند تا کنه یک تصمیم کوچک را هم تحلیل کند.


اینها را میگوید و میرود تا کمی روی برف های اواخر دسامبر قدم بزند و سالی که گذشت را مرور کند. زیر لب میخواند:

من پیر سال و ماه نیم، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم



این از کیاسموس.

آبان ۰۶، ۱۳۹۷

تصدیق یک رؤیا

لوئیس همیلتون میگه که: وقتی هشت سالم بود، پدرم میومد توی پیست مسابقه و توی پیچ ها جایی می ایستاد که سریع ترین راننده ترمز میگرفت، بعد چند متر میرفت جلو و به من میگفت تو باید اینجا ترمز بگیری. اوایل همیشه سخت بود و کنترل گو-کارت ام رو از دست میدادم. اما بعد از چند بار تلاش یاد میگرفتم و میتونستم دیرتر ترمز بگیرم. این شد که بعدها بهم لقب «ترمزگیر دیر» رو دادند.*

زندگی پر از شکسته. کم پیش میاد زندگی به کسی مهلت برنده شدن بده. روحیه ی جنگندگی و تلاش، اعتماد به نفس، و هوش متوسط رو به بالا تنها شروط لازمی هستند که میشه باهاشون به زندگی غلبه کرد و بعضا امپراطوری ساخت. شرط کافی اما، فقط بودن در زمان مناسب در مکانی مناسب هست. و زندگی این شرط کافی رو شاید فقط به تعداد انگشت های دست، توی مدت زمان زنده بودن آدمها در اختیارشون قرار میده. ولی باز هم رو به روت توی زمین مقابل بازی خواهد کرد، و این یعنی حتی اگر شرط کافی هم به تو داده بشه، باید باز هم بجنگی.

*همیلتون امروز قهرمان فرمول یک امسال شد. 

این از پیت انتونی.


آبان ۰۳، ۱۳۹۷

simple-ogrophy

"Everybody is in some kind of prison of their own making. Some, unfortunately by the state, but the rest have limited themselves because they have drawn their own imaginary boundaries."

- Sadhguru Jaggi Vasudev

این از کلادکیکر. 

مهر ۱۵، ۱۳۹۷

رستاخیز مردگان

اکتبر است، بانو. و هوا سربی ست. سردی ذهن در فاصله، بی درنگ چشمان قهوه ای ات را در رویاهای دوردست، آبی نقاشی میکند. حتی خاک هم رنگ عوض کرده است، ما که هیچ. آدرس ها غلط اند، آیینه ها خش دار، و صداها غریب. کلمه ها رنگ خرمالو گرفته اند و درخت های سیب، انار میدهند. پاییز همیشه هم اینطور نیست. اما رویایی اگردر این نزدیکی نباشد، وسط تابستان هم درختهای سیب، انار خواهند داد. باید قهوه بنوشیم و تو از آخرین رنگی که روی بوم گذاشته ای بگویی یا آخرین رمانی که خوانده ای. در این بین، زمان تنها دارایی ست که هر روزاز دستمان میرود.


شهریور ۲۳، ۱۳۹۷

مرغ چمن در فغان های توییتر

میگه که شادی مساوی هست با، واقعیت منهای انتظارات. خب درست هم میگه. ولی دقیقا نمیگه مثلا افسردگی یعنی چی. نظری هم نداره راجع به همون آخرین باری که کریستوفر تو بیابونهای قزوین زد کنار جاده تا نماز بخونه. فکر کرده بود مثلا توی اون حال و هوا، یهو ممکن بود خدا رو ببینه که از آتیش وسط یه درخت توی کویر، داره باهاش حرف میزنه. ما خیلی وقته گذر کردیم مصطفی. دیگه حالا همه میدونن. توضیح دادن ش هم خیلی سخته. این هم همه میدونن.

این از ایبل کورزنیوفسکی.

شهریور ۱۵، ۱۳۹۷

Malibu

یه جایی لب اقیانوس آرام با امواج بلند، کنار ساحل شنی و دریای آبی و آفتاب گرم، از پشت عینک آفتابی به عرفان میگم: 

"آدمها اون سالهای آخر زندگی شون وقتی احساس خوشحالی خواهند کرد که از کیفیت روابطی که ساختند راضی باشند. این رابطه ها شاید تنها ومهمترین چیزهایی باشند که اون روزهای آخر آدمها رو خوشحال یا ناراحت نگه میدارند. مهم نیست اون موقع خیلی پول داشته باشی یا نه. سلامتی هم احتمالا یه جوری رمقش رو میبازه در نهایت. هر چی هست تویی و روابطی که ساختی و مهمترین ش شاید خانواده ت باشه...این تمام روزهای تو میشه در نهایت. 

این سالهایی که با هم سپری کردیم یقینا با هر دو تامون میمونه. یه جایی هم جدا میشیم، تو میری پی زندگی خودت، من هم. اما هر دو میدونیم برادرهای خوبی بودیم. برمیگردیم این روزها رو نگاه میکنیم...لبخند میزنیم. هر جای دنیا هم باشی یا هر جای دنیا باشم، هوای همدیگر رو خواهیم داشت...اینو مطمئنم."

این از لین ایت.

مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

سی استا - دوو - آ

صداها، به سان پالت رنگ یک موسیقی اند. موزیسینی بیشتر شناخته خواهد شد که ترکیب صداهایی که کنار هم میچیند، داستانی را برای گوشها روایت کند که انسان های زیادی، درک مشترکی درباره ی روایت اش  داشته باشند. 

اساسا دنیا یک مدیوم است برگرفته از پالتهایی با رنگ های متفاوت. دنیا پر از داستانهایی ست که با این پالت ها کشیده میشوند، با ترکیب رنگها و طرحهای مختلف. و این داستان ها و رنگ آمیزی ها به میزان توجهی که بر اساس درجه ی تاثیرگذاری جمعی شان دارند، میتوانند امتیاز بگیرند. سهام یک شرکت تجاری، به میزان جلب علاقه ی آدمها به داستانی که روایت میکند، امتیاز میگیرد. یک ارز، یک نظام سیاسی، ایدئولوژی، هر نوع اورگان، بنیاد، وسیله، سیستم، اثر هنری و هر چیزی که بتوان از این قسم نام برد از همین متد پیروی میکند.

اما آدمهایی هستند که لزوما از این قاعده ی جمعی در همه ی زمینه ها پیروی نمی کنند. ذات این آدمها متفاوت است. به این جور شاخصه ها در آمار میگویند: داده های خارج ازمحدوده یا اوتلایر*. اینها یا کسانی میشوند که پلتفورم ها و سبک هایی میسازند که دیگران به آنها امتیاز خیلی بالا یا خیلی پایینی خواهند داد، یا کسانی میشوند که گوشه ی عزلت خواهند گرفت چون دنیا شبیه آن پالت رنگی نیست که انتظارش را داشته اند. من هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیدم، اما فکر می کنم اینکه کسی کجای این داده ی آماری از بین هفت ونیم بیلیون انسان قرار بگیرد رابطه ی مستقیم با اراده ی فرد ندارد، یا شاید حتی مسئله کاملا جبری باشد. جبری بودن اش راحت تر قابل توضیح است.

ترکیب صداهای این از هاپکینز. 

* outlier

مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

همنوایی مایکرویوها

Falling like you ever did fall
Sleeping like it's never never enough
Calling back the man who looked so sure
He seemed like he knew what he was for

Performing like you ever did perform
The same old speech I heard all before
Falling like you ever did fall
We both know these waves never reach the shore

These waves never reached the shore

Falling like you ever did fall
Sleeping like it's never never enough

Falling like you ever did fall
Sleeping like it's never never enough

Never enough
Never enough
Never enough

این از کیو بی کالر.

تیر ۰۵، ۱۳۹۷

جا مانده از پیکیدلی

از خواب بیدار میشوم. تمام اتاق روی شانه ام ایستاده است. فارغ از زمان که در حال، میگذرد. پاهایم را روی زمین میگذارم و روی تخت می نشینم. هوا گرگ و میش است. خواب هایم عمق گذشته را ندارند. اما لحظاتی درشان هست که معلوم هست هنوز چیزی در آن انتهای ناخودآگاه تکان میخورد. آنچه از خوابم به یاد مانده است، تنها لحظه ایست که رو به روی آن مرد خاکستری ایستاده ام در یک نمایشگاه نقاشی. میدانم همان جاها ایستاده ای، اما صورتت پیدا نیست، مثل یک تکه ی خاکستری میان رنگ. میگویم: "این همان بود که قرار بود روزی از نزدیک ببینم." صورتم را که برمیگردانم، خواب تمام شده است.

همین طور که از پنجره به سیاهی جنگل رو به رو خیره شده ام با خودم فکر میکنم که دکارت مسلما اشتباه کرده بود که گفت: "می اندیشم پس هستم". بودن آدمها ربطی به اندیشه ی خودشان ندارد. بودن آدمها به همه ی چیزهایی بستگی دارد که اطرافشان هست. فرض کن یک روز از خواب بیدار شوی و دیگر کسی تو را نشناسد یا تو نتوانی درک کنی که کسی تو را میشناسد و از یاد بروی  یا از یاد ببری ناگهان. تمام آنچه هستی به باد خواهد رفت. آدمها معنی شان را از اطرافشان میگیرند، اگرچه خوب بیاندیشند که باشند مثلا. حتی انتهای یک آلزایمر وخیم، آدمها ممکن است خودشان را هم از یاد ببرند. 

یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی دستهایت چروک خورده است و ندانی...
از کجا به اینجا رسیده ای
یا روزگاری دوست داشته ای از پورتو تا تالین را در امتداد مدیترانه با یک ماشین رو باز رانندگی کنی
یا آدم خاکستری پشت نقاشی که بود
یا صدای آرام نقاش را گوش داده ای که در امتداد صبحهای گرگ و میش، میتوانست حتی آوازهای شرقی را هم باله رقص کند
 ..
.
این از تسرکت. 

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۷

درخشان


"میدونی، تقریبا همیشه زندگی داره در جهت حرکت ات مقاومت می کنه. خیلی وقتها هم آروم و بی تحرک میشه. مثل آب راکد که یه جا گیر میکنه، یعنی گیر میکنی. اونجایی که باید بکشی زیر پای زندگی و از جا بلندش کنی، همیشه یه نیروی اولیه ی زیادی میخواد. اما شدنیه. بعد که افتاد روی غلتک، دیگه میدونه نباید خیلی سر به سرت بذاره. اما باز هم هر از گاهی میاد که بگه اگه کم بیاری من همین دور و برم. فراموش نکن، زندگی تقریبا همیشه داره بر ضد تو کار میکنه مگر اینکه تو بهش غلبه کنی. اینه که از اکثر آدمها که میپرسی زندگی شون چطوره، هر کدوم یه دلیلی واسه ناراحتی دارند، چون تقریبا همیشه زندگی داره توی زمین رو به رو بازی میکنه. خیلی منفیه ولی فکر کنم درسته."

توی این از هاپکینز، توی پیش درآمدش انگار یه چیزی در حال به دنیا اومدنه. مثل یه حادثه ای که قراره اتفاق بیافته و در حال رشده. اون موقعی که انگار همه چیز راکده. 

"به سان رود 
که در نشیب دره سر به سنگ میزند..."

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۷

میرقصم ات،‌ چنان که «هیچ» است در نواختن

از اینجایی که من ایستاده ام میتوان سر آن کسی که روی لبه ی پل ایستاده و هر لحظه ممکن است چند لحظه ی آخر عمرش را با پرش از پل تجربه کند دید. هوا تاریک است،‌ اما چند سر دیگر هم معلوم هستند که وسط پل ایستاده اند، پلیس هایی که مذاکره میکنند تا تو نروی از دست خودت، روزگار،‌ پل. شاید شش ساعتی از بستن پل میگذرد که در مقایسه با چند ثانیه ی آخر زندگی چیز زیادی نیست. کسی روی پل نمیرود، تنها چند سر اند که یکی درش خودکشی ست و در بقیه همه چیز هست از قهوه،‌ زنگ تغزیه، دونات، تا اتمام شیفت کاری، حقوق ماهیانه، و اینکه حالا تو دیگر نباید بروی.فکر کن،‌چه سکوتی باید باشد روی پل.

از اینجا که من ایستاده ام میشود پل دیگری که ماشینهای زیادی رویش در حال عبور اند را دید. آدمهایی که هیچ فکر نمی کنند آن یکی پل دیگر برای خودکشی انسان دیگری بسته شده است. دلیل اش هر چه باشد هم خیلی کسی نخواهد فهمید. انسان ها مثل شبکه های عصبی هستند که همه شان نمی توانند با همدیگر صحبت کنند. هر نورون فقط تعداد محدودی اتصال به بقیه ی نورون ها دارد. هر چه در هر جامعه ای این نورون ها بیشتر به هم نزدیک باشند،‌مردمان اوضاع شان بهتر خواهد بود و دلهایشان سبک تر.

هوا کمی خنک است. به داخل برمیگردم و در بالکن را باز میگذارم. چراغ ها خاموش اند. شهر از طبقات بالای این برج انعکاس دیگری در شب دارد. روی صندلی مینشینم و چشمهایم را میبندم،‌ مغزم از افکار خالی میشوند و انگار حسی از خودم در خودم نیست. همه دنیا و زمانی که در آن میگذرد به طرز عجیبی آب می رود. در این شهر کلی نورون هست که انگار میشود همه را حس کرد. آن که دارد روی پل میرود از دست. حتی نورونی که همین الان دارد بوق میزند آن پایین. یا حتی تو را که در این شهر نمی گنجی.

این از چهارگانه ی خدا یک فضانورد است.


فروردین ۲۱، ۱۳۹۷

Ne Me Quitte Pas

آدمها یک جایی میایستند و اطراف را نگاه میکنند. آدمها جایی می ایستند و فکر میکنند که از یک جایی به بعد را دیگر مثل از آنجا به قبل زندگی نکنند. اما این تغییرات هیچوقت آنی نیستند، همیشه انگار استدراج وجود اصلی همه چیز میشود. تا این حد که نقطه ی آغاز را در نقطه ی پایان فراموش میکنند و آخر نتیجه میگیرند که از اول قرارشان نقطه ی پایان نبوده است. در واقع قرارشان هیجان طول مسیر بوده است و امیدشان این بوده ست که مسیر تمام نشود. شاید بشود هشتاد سال را آدمها همین طور زندگی کنند.

شاید چند سال گذشته را باید هیجانی می بود که از یاد رفته است. اما سالهایی که رفتند خوب نبودند. هر دو میدانیم. انگار باید میرفتند. سالهای رفته، سالهای طاعون بودند. هر چه اگر میکاشتیم ملخها می خوردند. و جریان حادثه چنان سهمگین بود که هر چه اگر میساختیم به آب رفته می ماند. این را مطمئنم.

طالع را هم که بنگری همین را گفته است. و من از اینجا به عقب را نگاه میکنم؛ چنان که روی خرابه ای از جنس بمباران های هوایی ایستاده ایم. اما از اینجا به جلو را...تو حواست هست علیا؟

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم؟

این از ریبیت.

فروردین ۱۶، ۱۳۹۷

in more ways than you could only imagine

به ساعت نگاه میکنم. کمی از نیمه شب گذشته. از پشت کامپیوتر بلند میشم، میرم پایین. مادر نشسته روی مبل و داره یه فیلم ایرانی میبینه. بهش میگم: «تولدم شده، اما سی سالگی هم همونی نبود که وعده ش رو میدادند. هیچ کس توی سی سالگی پیامبر نشده.» میخنده و با یه بی عنایتی خاصی سرش رو به نشانه ی تایید تکون میده و میگه: «تولدت مبارک». رفتارش من رو یاد پدر بزرگ میندازه. طوری که انگار هیچ چیز، جدی نبوده و نیست. و احساس ش دقیقا همون بازتاب احساس خودمه.

به بیرون نگاه میکنم. داره هنوز بارون میاد. درخت تنومند جلوی در خونه هم هنوز شکوفه نداده. همه چیز شبیه پاییزه انگار. باد شدیدی میاد. شاخه های این درخت لخت، توی فضای تاریک خیابون، بی اعتنا به بهار در حال رقصیدن اند.

برمیگردم بالا که به کارهام ادامه بدم. هنوز تا بهار فاصله داریم. می خونم:

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاه اش؟

کفن برف کجا،؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته ام، مثل درختی که از آذرماه اش

بازگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره ی توبه ی رسیده ست به بسم الله اش*

* فاضل نظری

این از اولافور.

اسفند ۲۹، ۱۳۹۶

علیا پشت آیینه ی بی سین

یک -
من فکر میکنم هلندی ها یکی از زیباترین ملیتهای دنیا باشند؛ با قدهای بلند و هیکل و صورت های متناسب. به رِمکو سر یک شام دو نفره میگویم: "مطمئنم که زیبایی یک جایی در ناخودآگاه آدمها رد خاصی از خود میگذارد. و شما هلندی ها، اکثرا این شاخصه را دارید. زیبایی در وهله ی اول برخورد، تصویر یک انسان قابل اعتماد در ذهن طرف مقابل ایجاد می کند. اما فقط در برخورد اول اینطور است، بعد از آن میشود تمام آنچه شخصیت توست و صورتت در طی زمان رمق خودش را در ذهن طرف مقابل از دست میدهد. انگار که زمان، صورت را هم فرسایش میدهد به همان قانون انتروپی. این برای من واضع و قطعی ست. مثلا نگاه کن به رئیس های هج فاند ها یا بانک ها یا شرکت های نفتی بزرگ دنیا. مسلما اینها آدمهای باهوشی هم هستند، اما هیچ وقت هوش شرط کافی نیست. فقط شرط لازم است."

رمکو آدم باهوشی ست، اما کامپیوتر را بهتر از انسان میفهمد. همین است که معمار نرم افزاری ست که شرکت ما مینویسد. مثل رمکو شاید چهار نفر دیگر در این شرکت چند هزار نفری باشند. یا شاید چون هلندی ست، معنای زشتی ظاهر را انقدر درک نمیکند که من میگویم. میگوید: "مثلا رئیس همین شرکت ما را در نظر بگیر. انقدرها هم که تو میگویی باید خوب باشد، نیست." میگویم: "او یک هلندی نیست، اما سوئیسی با جذبه ست و به نظرم گرچه سرش مو ندارد، اما شاخصه های زیبایی اروپایی ها در صورتش کاملا واضح است." رمکو میگوید: "حالا چرا انقدر به این چیزها فکر میکنی؟ من اصلا به این چیزها تا الان که سی و پنج سالم است فکر نکرده بودم" میگویم: "تو هیچ وقت نمیتوانی و نخواهی توانست به خودت از بیرون نگاه کنی. هیچ فردی یا ملتی نمی توانند فرد یا ملت دیگری را از بیرون نگاه کنند. تا وقتی جای ملت دیگری قرار نگیرید، یا آنقدر در دنیا نچرخید نمیتوانید بفهمید چی کسانی هستید که خب غیر معقول است. هیچ کس جای کس دیگری زندگی نکرده است و از پیچیدگی های دیگران فقط در خور ادراک خودش چیزی خواهد فهمید. و شما هلندی ها ظاهر خوبی دارید به طور ژنتیکی. بگذریم، تو به چی فکر میکنی؟ " کمی اول نگاه اش را میدزدد و بیرون را نگاه میکند. انگار مطمئن نیست. اما در نهایت میگوید: "من و دوست دخترم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. اما سه سال است تلاش میکنیم و نمی شود. من بیشتر به این فکر میکنم و کمی هم عصبانی ام که چرا باید اینطور شود. چه چیزی متفاوت است؟ چه چیزی در ما هست که در دیگران نیست یا در ما نیست و در دیگران هست؟" جمله ای کوتاه و شلاقی. گرچه میتوانم بحث قبل را به این حرف رمکو وصل کنم، اما چیزی نمیگویم. این بار من نگاه ام را می دزدم و لبخندم انگار خشک می شود. آخرین قطره ی آبجو ی سوم ام را میخورم و به بیرون نگاه میکنم؛ هوای گرفته و بارانی آیندهوون، ادامه دادن این مکالمه را سخت تر میکند. دیگر خیلی چیزی نمیگوییم.، نه من و نه رمکو. اما صدای آدمهای رستوران فراتر از صدای نگاه هیچ کدام ما نیست. انگار هر دو ترجیح میدهیم بیشتر از این ادامه ندهیم. غذا هم تمام شده ست. رمکو میرود. من تا هتل قدم میزنم.

دو- 
رناتا، یک ایتالیایی ست؛ زنی در اواخر دهه ی ششم زندگی اش. 
میگویم: "جایت را عوض کردی؟ شاید همین است که خیلی وقت بود ندیده بودمت."  
میگوید: "نه، کارم را کم کرده ام. پاره وقتم. بیشتر وقتم به شیمی درمانی میگذرد."خشکم می زند. لیوان چایی ام را میگذارم روی میز و دستهایم را زیر چانه ام مشت میکنم طوری که انگار آمده ام تا بمانم. ادامه میدهد: "شاید سه سالی میگذرد از تشخیص، اما تحت کنترل است ولی آخرین استیج سرطان است." 
میگویم: "صورتت که نشانی از یاس و ناراحتی و خستگی ندارد و این فوق العاده ست. کم پیش می آید آدمها اینطور باشند در این وضعیت." 
میگوید: "عصبانی ام، بیشتر از آنکه ناراحت و غمگین باشم. اگر کمی به خودم اجازه بدهم مسلما به افسردگی شدید فرو خواهم رفت و این نه برای خودم خوب است و نه برای بچه هایم." 
میگویم: "آدمهای عصبانی مسلما بهتر از آدمهای افسرده اند. پشت صورت و صحبتهای یک آدم عصبانی، مسلما کسی ست که امید به تغییر دارد. اما عصبانی ست که تغییری حاصل نمیشود و یا همه چیز کند پیش میرود. حتی آدمی که صبح در مسیر کار در ترافیک گیر میکند. این آدم عصبانی میشود چون امید داشته است که در ترافیک نماند. شاید من هم اگر جای تو بودم عصبانی میشدم. سرعت پیشرفت تکنولوژی در این مورد کم است، باید پول بیشتری در این زمینه مصرف شود. اما ما آدمهای کوچکی هستیم با فوت-پرینت پایین. و این بیشتر مرا عصبانی میکند."

پ.ن: از آخرین باری که صحبت کردیم و فروریختیم شاید چند ماهی میگذرد. حرف زیاد بود برای گفتن. اما فرصت را کوتاه کردی  و دل هم تنگ. و یا شاید من خوب شروع نکردم. کاش صبر بیشتری داشتی، کاش صبر بیشتری داشتم. 

سال نو را باید همین جا تبریک بگویم. جایی بهتر از اینجا نیست. ما آدمهای کوچکی هستیم، با فوت-پرینت پایین. مثل نگاه ماهی های کوچک توی تنگ آب که فضای بیرون را بیش از آنچه باید در نگاهشان بزرگ میکند. اما خودشان کوچک اند.

"شاید این قصه ی بارانی ما
یک نگاری دارد،
یا که در حسرت گل های قشنگ
مردی از تیره ی ما
ریشه دوانیده به مهر،
یا در آوازه ی تنهایی خویش، شهریاری دارد...

یا که نه،
یورشی همچو سکندر پیداست
تا که دم بندم و آغاز کنم
شیوه ی ضربتی از موج تداعی هایم

یا که نه،
ظلمت و دام بلائی که نشان خبری ست
هجرتی از رخ زیبای گلی ست،
که در این هنگامه 
شاه در گردونه،
میشود همچو اسیری سرکش...

یا که نه،
بخت ما سبز شده ست
و ستایشگر مکار به دام افتاده ست
تا به یک فریادی
بام را در سفری فوق تصور بینیم
و در این باغ بزرگ
پا به پای شهلا
سازها را به نفیر نفسی با نجوا
باز تفسیر کنیم،
تا که دل آید و ما را به صفایی ببرد..."*

محمد رضا جعفری

این از کیاسموس.

اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

مردی با چانه ی طلایی

اخبار داشت خرسهای قطبی رو نشون میداد.

من: اینا خیلی زندگی سختی دارند.احتمالا سخت تر از ما. مخصوصا اینکه زمین داره گرم میشه و پیدا کردن غذا براشون هر سال سخت تر از سال گذشته ست. ضمن اینکه یخها هم زود تر آب میشن و اینا به جای راه رفتن باید بیشتر شنا کنند. و خب خرسها برای شنا کردن تکامل پیدا نکردند. ما انسانها مثل طاعون افتادیم به جون زمین و داریم همه چیز رو نابود میکنیم. مخصوصا توی چند دهه ی گذشته.

پدربزرگ: شاه که رفت، اینام بدبخت شدند. 

اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

زویو

هر کسی ممکن است روزی لای در قطاری گیر کند. چه مثلا در فصلی گرم باشد در هوای سربی تهران یا همین فصل سرد باشد در مکانهایی که خاطره ای را نگه نمیدارند، بالاخره هر کسی یکبار باید جایی گیر کند. حتی اگر قطاری هم نباشد، انسانهایی هستند که گیر می کنند لای در زمان یا مکان. من باور دارم از هر چه فرار کنی، بالاخره روزی فرا میرسد که زمان یا مکان، گردن ات را لای درشان گیر خواهند انداخت و آنچه را که از آن فرار میکردی به ضرب تپانچه ی دلتنگی در مغزت خواهند ترکاند.

آدمهایی هستند که دلشان گیر میکند جایی؛ در زمان یا مکانی شاید. آدمهایی هستند مثل من، که به هر نحوی سرسختی و لجبازی می کنند با خودشان و یا دیگران. میخواهند باور کنند و به همه بقبولانند که توانایی شان از زمان هم بیشتر است؛ با همه می جنگند. اما جایی میرسد که در خلوت خودشان، پیش خودشان اعتراف میکنند که زمان همیشه دست بالا را دارد و ممکن است چیزی را سر جایش نگه دارد و یا به مرور بفرساید، شاید قلبی را. آری، ممکن است در خلوت خودشان، وسط همین شلوغی های لندن با هوای ابری و سرد حتی، اعتراف کنند که زمان از اینجایی که نشسته اند دو سال دیرتر بهشان رسیده است...غمگین شوند...قطره اشکی بریزند حتی به یاد گذشته هایی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد. و از خدمتکار رستوارن بپرسند: از آخرین باری که دختری غمگین با چشمهای گیرا و مهربان از این شهر عبور کرده چند سال گذشته است؟

بهمن ۱۰، ۱۳۹۶

خانه ی عمیق

میدانم تاریخ اینجا، در تقویم تو دیر میگذرد. هفته ها یا شاید ماه ها، روی صورت کروی مات ات در آن دور دستهای آبی، بوسه میزنند بر گذشته های دور. این طبیعت ماجراست که سوی چشمان انسان به جایی ممکن است بماند تا سالها.

حس جالبی ست وقتی بی تکاپو، همه چیز از کنارت به سرعت رد شوند. مثل قطاری که تیرهای چراغ برق کنار ریل را به سرعت درو می کند و محصول این فصل اش تویی که از جایی به جای دیگری میروی. یا جاده ها و تابلوهایشان.

آدمیزاد از سی سالگی به بعدش، همینطور پیش میرود؛ با سرعت. انگار که قطارت، میجوشد سوختش در هوای بخت. جایی هم آن نه چندان دورها، کنار ریل خواهی ایستاد و به راه آمده نگاه خواهی کرد. بعضا ممکن است تکه هایی از راه آمده را ببری از یاد، چونان که روسری رقصنده بر باد با تصاویری مبهم. شاید رسیده باشی به جایی مسطح کنار ساحل. یا حتی وسط بیابان و تنها. به هر حال حس خواهی کرد که چه زود گذشت. و بزرگترین دلتنگی ات همان حیف شدن راه آمده است.
..
.
و حیف شدن حق هیچ کس نیست.
تولدت مبارک علیا.


پ.ن: این را که میشنوم انگار همه ی اتوبانها و ریلها در من اند.

"حرف بزن،
ابر مرا باز کن
تشنه ی یک صحبت طولانی ام"

دی ۲۴، ۱۳۹۶

دیکتاتور را به خاطر بسپار

عرفان رو رسوندم کلاب. خودم اومدم یه کافی شاپ توی دان تان نشستم که کارهام رو انجام بدم تا وقتی عرفان کارش تموم شه و ببرمش خونه دوباره. کمی از نیمه شب گذشته. دارم به آدمهای بیرون نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم بشر چقدر راه اومده از غار تا اینجایی که الان هستیم.

مثلا شما مفهوم کفش های ییزی برای پسرها یا دامن کوتاه برای دخترها رو با مفاهیم خوشی های بشر ۱۰۰ سال پیش هم نمیتونی مقایسه کنی، چه برسه به زمان غارنشینی! همین مقایسه رو اگر بسط بدی به پیچیدگی های جفت یابی بشر حال حاضر ،که از قیافه و تیپ تا پیچیدگی های شخصیتی مؤثرند، به نظر بحث جالبی میاد. قابل تأمل هست اگر بتونی کمی از روزمرگی فاصله بگیری و همین روند رو درباره ی حیوون هایی که روی زمین زندگی کردند با بشر مقایسه کنی.

حتی چیزهایی مثل احتیاج به ساختن ابزارهای انتزاعی یا غیر انتزاعی برای بقای بشر خیلی جالبه. اینکه برای پیشرفت و هماهنگی احتیاج به ابزار انتزاعی مثل مرزبندی های سیاسی و حکومت داشته باشیم و نوع این جکومت ها در قرون مختلف تکامل پیدا کنند از غار تا اینجایی که الان من نشستم، تا اونجایی که یکی توی اوین تو انفرادی نشسته و اعتصاب غذا کرده، نشون دهنده ی یه اسپکتروم وسیع در نوع دیدگاه بشره.

حتی نوع سرکوب هم جالب هست. توی پک گرگها، گرگ آلفا همه رو سرکوب میکنه و قدرت رو به دست میگیره و بقیه اون رو به خاطر قدرت اش به عنوان آلفا میپذیرند. این توی انسان ها در گذشته دیده میشده ولی الان دیگه نه. حتی در مستبدترین حکومت حال حاضر دنیا که کره ی شمالی هست، انسانهایی هستند که حاضرند تمام زندگی خودشون و اطرافیانشون(پ.ن) رو ریسک کنند و با احتمال موفقیت بسیار کم، حاضر به بیرون زدن از مرزهای استبداد سیاسی باشند. این به نظرم خیلی ارزشمند و در عین حال جالبه. من بعید میدونم بشر به طور کلی و جمعی از این نقطه به عقب برگشت کنه.

ایران از قبل از محمدعلی شاه قاجار ،که سال ۱۲۸۵ شمسی در قدرت بوده، به دنبال آزادی و مشروطیت بوده و هنوز هم هست. هیچ کس در تلاش اول به موفقیت نمیرسه و ضمانتی برای موفقیت در تلاشهای بعدی هم وجود نداره. اما به قطع، موفقیت از آن کسی هست که تلاش میکنه و مهم اینه که بشه راجع به این مسأله قبل از هر حرکت سیاسی به توافق رسید.


پ.ن: مجازات فرار از کره شمالی اینه که خانواده ی شما تا سه نسل بعد به زندان می افتند.

آذر ۱۷، ۱۳۹۶

بر باد رفته



۱. خودت را جای مردم یک کشور بگذار و فکر کن که اگر رئیس جمهور بودی و در دور اول ریاست جمهوری ات به وعده هایی که داده بودی عمل نمیکردی، برای دور دوم چه میکردی؟

۲. سیر تکامل بشر از نگاه شروع شد چون حرف نمی توانست بزند. اما به این معنی نبود که حرفی برای گفتن نباشد. همه با نگاه با هم حرف میزدند و بعضا حرکات دست و یا بدن. بعدا کم کم زبان اختراع شد. ملت روی سنگ می نوشتند. بعد از آن هم حرف زدن رونق گرفت. بعد ها شد ایمیل. بشر از حرف زدن عقبگرد کرد اما هنوز هم حرف های مهم رو در رو گفته میشوند. هنوز هم حتی یک رئیس جمهور می تواند برای یک نخست وزیر نامه بنویسد ولی کار که بالا میگیرد، استالین و چرچیل و روزولت هم که باشند، همدیگر را رو در رو میبینند. نگاه اگر نبود، بشر زنده نمی ماند.

۳. آدم است دیگر. خسته میشود. همه جا منعطف بوده و پرحوصله،‌ حالا جایی هم از کوره در میرود. همه را کنار هم بگذار از سالهای دور تا به حال. تصویری جامع بگیر از این رؤیا و دوباره برگرد..
.
.
اما این بار اگر برمیگردی جور دیگری برگرد؛ دست شکسته را همیشه با چسب زخم مرهم نمی کنند.

«می جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون دل سیاووش میکنی»
ابتهاج

آذر ۰۳، ۱۳۹۶

آبان ۰۷، ۱۳۹۶

ایمیل را به خاطر بسپار، بیوک مردنی ست

«ایمیل ام میرسه به یه سوییچ تو اروپا اما به مقصد نمیرسه. یه ایمیل خیلی ناراحت برمیگرده که: «دوست عزیز، هیچ کس پشت این ایمیل نیست، بسه دیگه ایمیل نزن.»

دیگه هم راهی نیست. نه شماره ای، نه ایمیلی، نه راه نرفته ای. آدمها همین جوری تموم میشن یک دفعه. گم میشن انگار میون ۷/۵ بیلیون آدم دیگه با بالا و پایین کردن یه سوییچ.»

آقا بیوک اینا رو میگه در حالی که یه کمی از چایی ش رو میره بالا.


شهریور ۰۴، ۱۳۹۶

از وی اچ اس های قدیمی

زمان به تنهایی مشمول انتروپی ست. همین است که تاریخ را همیشه بعد از دیروز می نویسند. هر دیروزی برای هر ماهیتی دربردارنده ی تاریخی ست که بیشترش بیهوده است. آنچه از تاریخ با ارزش است در واقع قسمتی ست که علتی برای آینده محسوب میشود.

‍‍پ.ن: مثل مغول که پایه های تمدنها را با خاک یکسان میکرد، به جان دیروزم افتادم. سالها بود که با خودم درصلح زندگی میکردم؛ یک جور آتش-بس با جمعیتی منفعل در درون ام که نه عرضه ی انقلابی در آنها بود و نه شوری برای کودتا. ولی همه چیز ناگهان در ذهنم مثل بمب منفجر شد؛ دیروز را میگویم. انگار که بعد از همه ی این سالها تکه هایی از من تصمیم به عملیات انتحاری گرفته باشند. زمان برایم دیر میگذشت و حتی چشمهایم برای آنچه میدید، توانایی پردازش نداشت. ذهنم مثل ذهنی در آستانه ی مرگ، تمام گذشته را در لحظاتی کوتاه مرور میکرد. حرکات بدنم کند شده بود. باید با کسی حرف میزدم اما توانایی اش را در خودم نمیدیدم. داده های مغز از آنچه بر زبان می آورید به شما نزدیک ترند و یا شاید بیشترند. حجم افکارم در زبانم نمی گنجید. این شد که دیروز فقط سر جایم نشستم و تمام روز را پشت کامپیوتر به دنبال جواب سوالاتم میگشتم. چیزی پیدا نکردم و به دوستی در شیکاگو زنگ زدم. بر نداشت. برایش نوشتم:

«هر دوی ما میدانیم چیزی به نام روح وجود ندارد. هر آنچه هست مجموع خودآگاه و نا خودآگاه است. اگر دردناک ترین جای زندگی مرگ است، در واقع دردناک ترین لحظه ی زندگی همان از بین رفتن ناخودآگاه و خودآگاه است. من احتمال میدهم که قبل از مرگ، مغز تمام تلاش اش را برای زنده نگه داشتن اش میکند؛ مثل ستاره ای نزدیک به زوال. و احتمالا لحظاتی قبل از این اتفاق، تمام گذشته را مثل حال خواهی دید و از واقعیت هایی که در مسیر گم کرده ای به درد خواهی آمد. این فرآیند شاید به این علت باشد که تمام تکه های مغز به شدت فعال خواهند شد. در نهایت، مغزت تمام گذشته را یک جا میبلعد و میمیرد...به هر حال، حال خوبی نیست.»

طی یک سلسله گردش در شهر
و کمی هم در دشت
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت*

* سید حسن حسینی

مرداد ۳۰، ۱۳۹۶

رستگاری در ده و بیست و یک دقیقه

الان نیم ساعته کسوف تموم شده مصطفی. نماز آیات هم نداره وقتی قراره کل زندگی نماز آیات باشه؛ وقتی همین جوری با خیال راحت هر روز روی گسل رانندگی میکنیم بدون اینکه بفهمیم زیر پامون تی ان تی گذاشتند. مسأله اینه که مغز فقط وقتی خودآگاه رو فعال میکنه که تجربه ی جدیدی وجود داشته باشه و دیگه از پس ناخودآگاه برنیاد و چون چیزی از جنس این جور زلزله ها کم پیش میاد توی زندگی، مغز هم کاری نمیکنه. میگه خوش باش.همینه که وقتی دوبار از توی بورارد میگذری، بار سوم دیگه همه چیز عادی میشه و مغز کار خاصی انجام نمیده. حتی اون پیرمرده که سر خیابون آلبرنی ساز میزنه، میشه جزیی از خیابون. برای مغز آدمهای اونجا این آدم به همون اندازه جذابه که چراغ راهنما.

این در واقع همون چیزی بود که یه روزی بهت میگفتم. اینکه واقعیت زندگی هر کس برای خودش معنی میده. چون ناخودآگاه هر کسی یه جور کار میکنه و اینکه حواس ما چه چیزی رو درک میکنند لزوما رابطه ی مستقیم با اون چیزی که مغز از روی حواس میسازه نداره. اینه که شاید دیگه هیچ وقت کسی نفهمه تو چطور تا اینجای زندگی رسیدی. گرچه شاید ویالونیست سر آلبرنی هنوز برای بعضی ها جذاب باشه.

یه چیز مهم میخوام بهت بگم؛ خیلی مهم. مغز، گنجایش محدودی برای حافظه داره و تجربه هایی که تعداد زیادی نورون رو بهم وصل میکنن، ماندگاری بیشتری در خاطره دارند. حتی اگر تمام سعی ت رو بکنی که یه خاطره رو به یاد بیاری، نمی تونی تمام جزییات رو اون طور که بود زنده کنی. میشه حتی خاطره ها رو بازیافت کرد و تجربه ی مغز رو بازسازی کرد. اون طوری که خودت بخوای. این کار، نورون های مغز رو دوباره سیم کشی میکنه. مغز با این کار، تو رو صاحب تجربه ی جدیدی میکنه و اون خاطره رو طور دیگه ای برات میسازه. و اثرات خاطره ی قبلی به مرور زمان از بین میرند. وقتی نورون ها دیگه نتونن به تیکه های خاطره ی قبلی سیگنالی بفرستند.

این بار با این دید برو به همون بالکن خونه ی پدری و از اونجا به حیاط نگاه کن و حرکت آدمهای اون خونه رو بازسازی کن. طوری که کسی غمگین نباشه. این دفعه تلاش کن تنها توی اتاق بازی نکنی. به بازی بچه ها نگاه کن و بازی دوران کودکی رو دوباره بازی کن مثل همون بچه ی پنج ساله. خاطره های اون خونه رو طوری بساز که مثل اسم ات روشن باشند...شانس آوردیم. بعد از پدربزرگ کسی اون باغ رو خراب نکرد که به جاش برج بسازند. نصف بیشتر از زندگی ت هنوز مونده...کم نیست.

پ.ن: نمیدونم الان از کدوم پنجره داری به کجای دنیا نگاه میکنی. اما آرزوی من این بود که توی اون بالکن می بودم. هنوز هم حتی.

این از هانس زیمر.

مرداد ۲۹، ۱۳۹۶

چگونگی

اینکه به اینجا برسی که دنیا یه سیمولیشنه خودش خیلی راهه. ولی این دیگه ثابت شده ست که میگن این دنیای بیرونی که ما میبینیم فقط پروجکشن مغز خومدونه. و حتی مغز بعضی وقتها تصاویری رو از حافظه میگیره و با ناخودآگاه مخلوط میکنه و حافظه ی جدید میسازه؛ یه داستان جدید.

پ.ن:
زمان عکس های تکی ما را در منشورش خرد میکند
و با همین ماشین های صبحگاهی میبرد
هوا کمی خنک است
دستهایت را در کاپشن ات بگذار
 به زودی ما را هم از اینجا میبرند.
کمی بنشین
قهوه ات را بخور
و کمی از آنچه گذشت بگو
و آنچه میگذرد در روزمرگی

این از مادرت.

فروردین ۰۲، ۱۳۹۶

ملایم

اسد رفت مکدونالد که بره دستشویی.
اسد وقتی برگشت، دیگه اون اسد گذشته نبود.
همه ی آدمها همین اند، حتی اونی که میره سر کوچه تا یه پاکت سیگار بخره. بعضی هاشون حتی از حوادث این چنینی بر هم نگشتند. حالا ما که سالهاست تو یکی از این پیچ های راه برگشت گیر کردیم مصطفی. دیگه چه فرقی میکنه مقصد کجا بوده!

این از مادرت.

آبان ۱۵، ۱۳۹۵

بی عنوان

To see a world in a grain of sand
And a heaven in a wild flower
Hold infinity in the palm of your hand
And eternity in an hour

William Blake

بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

نفت-شهر

یکی از همین روزها حتی نفت هم سقوط می کنه. حالا ما که دیگه هیچی.
..
.
"ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟"

این.

آذر ۳۰، ۱۳۹۴

..

You wake
You kiss
You dance
You run

And the instance froze
broken under the lashes
as if nerves are organizing another riot
and tanks are just outside of the gates
waiting for a coup
for an already left prince
 ..
.
+
 

آبان ۲۱، ۱۳۹۴

پشت پنجره ای رو به بورارد

وقتی کریستین رفت، از دیوید که رو به روی من نشسته بود پرسیدم "بالاخره کریستین اون کسی هست که میخواستی باشه؟" یه نگاه به آدمهایی که زیر بارون اون بیرون قدم میزدند کرد و گفت: "اتفاقی نمی افته. یعنی انگار کسی دیگه عاشق نمیشه. دوستی ای اتفاق نمی افته. احساسی به وجود نمیاد. همه می ترسند. همه دنبال اون آدم دست نیافتنی اند. با یه جور احساس عجیب. و در واقع هیچ کس نمی دونه که چی میخواد. و در این شرایط مسلما اتفاقی نمی افته، چون هر اتفاقی هم بیافته در واقع اون چیزی نبوده که ما بهش فکر میکردیم. پس از اون اتفاق می گذریم چون امید به یک چیز بهتری داریم. و خب کسی نمی دونه که بهتر چیه، چون کسی نمیدونه چی میخواد. برای همین، همه از هم رد میشن. خیلی راحت، خیلی زود. و خب این طبیعی میشه...طبیعی شده..."

این از زیمر.
 

مهر ۲۰، ۱۳۹۴

مارتینی آبی - اورلاندو

یک: یه صورته، که توی یه سری عکس تکرار شده. یه آدم که می دونی کم می خنده، اما توی اکثر این عکسها داره میخنده. یه کی که دلش می خواست فقط وقتی با آدمها صحبت کنه که حالش خوب باشه. در غیر این صورت، صحبت کردن معنایی نداره. یعنی حتی اگر دلتنگ کسی هم باشه، براش فرقی نداره. این آدم، آدم مغروری هم هست. یعنی اگر گند هم بزنه، باز هم عذرخواهی نمی کنه. نابود می کنه همه چیز رو. چیزی بسیار فراتر از منطق. آدمهای زیادی اینطوری هستند. زیاد دیدم از این طور آدمها. اما من می دونم...این یکی از روی بی شعوریش نیست. این آدم نمی تونه...می ترسه...و این ترس از همین نوع ترسهای مرگباره که باید یه لحظه وایسی، چند قدم بری عقب، و بعد بدوی و بپری. ولی نمی تونه...من می فهمم اش.

دو: قاسم آقا، شوهر خاله ی مامانم، سه تا سکته زد. روزهای آخر میگن فقط روی صندلی می نشست و لبخند میزد، تو مایه های استیون هاکینگ. نه اینکه نخواد چیزی بگه، نمی تونست...من می فهمم اش.

سه: قبل از اینکورپوریشن، یکی از پارتنرها رفت. برای کارهایی که نکرده بود، مجبور شدیم شش هزار تا بهش بدیم که دست از سر شرکت برداره برای همیشه. شرکتی که هنوز حتی ارزشگذاری هم نشده. دوست داره بمونه و ادامه بده، ولی نمی تونه...من تا حدی می فهمم اش. الان همین جا کنارم نشسته.

برای یک دلم تنگ شده. دو رو خوب احساس می کنم. سه خسته م می کنه.





اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۴

هولتون در همیلتون

هولتون اون طرف خیابون وایساده داره سیگار میکشه. با صدای گرفته به اسم صدام می کنه و با لبخند و اون لهجه ی انگلیسی ش میگه: از دوشنبه همه چیز رو عوض می کنیم. بعد هار هار می خنده و میره. من می دونم...هولتون مسته. فردا صبح مطمئنا چیزی یادش نخواهد موند.

پ.ن: بعد از تو آوارگی بود، چونان که بنی اسرائیل بعد از کنعان.

اسفند ۲۶، ۱۳۹۳

مش حسن در آیینه ی ویرجینیا وولف

من: الان خوبم دکتر. الان می تونم به زندگیم به صورت عادی ادامه بدم. اما می دونم اگر یه ضربه بهم وارد شه، از هم میپاشم. مثل کسی که توی یه خونه ی کاهگلیه، روی گسل. بالاخره یه روز خونه ش میریزه با یه زلزله ی خفیف یا مهلک.
دکتر: خب حالا برگردیم به همین صحبتهای سالامون. چی توی این حرفهاش بود که فکر کردی مهمه؟
من: اندرو سالامون داره یه جایی خودش رو توصیف میکنه، میگه ”وقتی مادرم مرد و یه سری مشکل دیگه توی زندگیم پیش اومده بود، همه چیز برام سخت شده بود. حتی غذا خوردن. فکر اینکه باید بلند شم، غذا درست کنم، بعد قاشق رو بردارم، غذا رو بذارم توی دهنم، بجوم، و بعد قورت بدم...این فکر خسته م میکرد. توی همین دوران بود که یه روز از خواب بیدار شدم و احساس کردم که مرده م. همینطور بی تحرک توی تخت مونده بودم و به سقف خیره شده بودم. می دونستم حالم خوب نیست و باید الان تلفن رو بردارم و به یکی زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیست، اما نمی تونستم. چند ساعت گذشت و من اصلا از جام تکون نخوردم. تا اینکه یک هو تلفن زنگ زد. پدرم بود. بهش گفتم یه مشکلی اینجاست. به من کمک کن.“ بعد اندرو ادامه میده که ”افسردگی یه ژنه. و اتفاق ها این ژن رو فعال می کنن. افسردگی توی نسلها میمونه. توی دی ان ای ها.“
دکتر: حالا فکر می کنی واقعا چقدر مهمه که این کار رو انجام بدی؟ اینکه بیای اینجا رو میگم.
من: اگر نویسنده بودم یا یه فیلمساز یا شاید یه موسیقیدان یا مجسمه ساز، اصلا برام مهم نبود. به نظرم ویرجینیا وولف اگر مریض نبود، کتاب هاش به این خوبی نمیشد. و نه تنها کتابهاش خوب نمیشد، بلکه یکی میشد مثه شهرام شبپره...همینطور سرخوش و بیخیال. اما من بحث ام فرق می کنه. من الان مسؤلیتهایی دارم که خیلی مهمه انجامشون بدم. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم. من الان مسئول سه تا پروژه م. نمی تونم توی این الاکلنگ بالا و پایین برم یا یه روز بلند شم از خواب و بگم امروز رو فقط قهوه میخورم و سیگار میکشم. باید بتونم با دیسیپلین کار کنم، و الا شک ندارم که جا می مونم.

اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

بعضی وقتها به آسمان هم نگاه نکن

راسل، استاد ویتگنشتاین، درباره ی او می نویسد: 

"و بسیار هیجان انگیز است: شوق او به فلسفه بیش از من است، بهمن های او موجب می شود مال من صرفا گلوله های برفی به نظر برسد. او شوق فکری محض را در بالاترین درجه داراست. این باعث می شود به او عشق بورزم. خوی او، خوی یک هنرمند است؛ شهودی و دمدمی. می گوید هر صبح کارش را با امید آغاز می کند، و هر عصر در نومیدی پایان میدهد - وقتی چیزی را نمی تواند بفهمد دچار همان خشمی می شود که من می شوم."

گفته بودم به تو که "عمری گذشت و پیر شدیم و بهار رفت..." حالا بیا تحویل بگیر.

این از اولافور، از پروژه ی چاپین.

اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

"تک دل منو بریدی کریم"

حالا دیگه نمی دونم چند وقت شده که با آقام حرف نزدم. و هر چی زمان میگذره، بدتر میشه، پیچیده تر میشه. دقیق نمی دونم چی شده، ولی یک چیزی رو فهمیدم. اینکه اگر می دونستم آقام من رو هنوز دوست داره، شاید خیلی راحت تر می تونستم بهش زنگ بزنم. و شاید، فقط شاید، اگر آقام می دونست که من هنوز دوستش دارم و بهش فکر می کنم، خیلی راحت تر می تونست به من زنگ بزنه.

حالا تو که دیوارها رو مشکی رنگ کردی... فقط درباره ی آقام حرف نمی زنم. درباره ی تو هم هست...تنها اگر می دونستی یا تنها اگر می دونستم...و مشکل همیشه این هست که آدمها بی اینکه علت رو بدونن، قضاوت رو به منفی ترین صورت انجام میدن، بی اینکه بخوان حتی در نظر بگیرن که احتمالا همه چیز اون طوری که باید، نبوده. و خب...خب همه چیز تموم میشه دیگه. چون انگار همه مجبورند، می فهمی؟! مجبور...و انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته...آقام هم اصلا معلوم نیست کجاست...حالا "شما که گردن ات بلنده، می دونی باهار کدوم وره؟"

این از پیمان یزدانیان.