ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
خرداد ۰۸، ۱۳۹۰
از ابرها بپرس
می دانی هلیا! این شهر دست خودش نیست که می بارد؛
دست خودش نیست که آسفالتش همیشه خیس است.