ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
خرداد ۱۶، ۱۳۹۰
"...وفای عهد من از خاطرت به در نرود"
گونه هایم گود و مژه هایم بور شده اند.
"بس که سودای سر ِ زلف ِ تو پختم به خیال..."