تیر ۲۳، ۱۳۹۰

...

"سعدیا گر نکند یاد ِ تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟!"




سایه می گوید:
"امشب به قصه ی دل ِ من گوش می کنی......فردا چو قصه مرا فراموش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت......ای ماه، با که دست در آغوش می کنی؟"

پ.ن: روزگاری بود، کنار ِ آرام ترین اقیانوس ِ دنیا...
ماه می گرفت از روی ات. تو اما باز هم حواست نبود...