تیر ۲۹، ۱۳۹۰

"بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا..."

"آدم خيال مي كند اين مرغ خيال، كه هميشه در پرواز است، عاقبت خسته مي شود، با آن تنش دائمي اش رمق مي بازد، زيرا آدم در عالم خيال بزرگ مي شود و از آرمان گذشته اش درمي گذرد، آرمان گذشته داغان مي شود و به صورت غبار درمي آيد و اگر زندگي تازه اي نباشد آدم بايد آن را با همين غبار مرده بازبسازد و در عين حال روح چيز ديگري لازم دارد و آن را مي خواهد. مرد خيال باز، بيهوده خاكستر خوابهاي كهنه را زير و رو مي كند و در آنها شراركي مي جويد تا بر آن بدمد و آن را شعله ور كند و با آتش بازافروخته، دل سردي گرفته ي خود را گرم كند و باز آنچه در گذشته آنقدر دلنشين و روح انگيز بود و خون را بجوش مي آورد و چشم ها را پر مي كرد و فريبش شيرين بود باز دوباره زنده كند."

داستایوفسکی...شبهای روشن

پ.ن: راست می گفتی...
باید همان موقع که زمستان آمده بود، بارم را می بستم و می رفتم. راستش چمدان هایم را هم بسته بودم. "اما چه چاره با بخت گمراه " که بلدچی ِ راه ِ قشلاق ِ ایل، سر زا رفت. و من راه را نمی دانستم. این شد که تنها در این شهر ماندم.