اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

"چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود"

دیشب برگشتم به کتابم. تمامش نپخته بود. مثل سطرهای همین صفحه، همه اش نپخته بود. پس و پیش شدن هایش، نثرش، آدمهایش، تمام خودش، تمام خودم...همه نپخته بودیم؛ شبیه روزگار مردی که هر چه در مه بیشتر قدم می زدند، گم و گورتر می شود، سیگارش خاموش تر می شود...

علیا!...دیگر حرفی ندارم برای گفتن. همین مقدار باختن در اینکه چیزی نشدیم بس. علیا!...دیگر اینجا چیزی با من نیست! نه صدایی، نه آوایی، نه خواندن گنجشکی روی درختی در حوالی اذان صبح. نه فحشی، نه حتی قار قار کلاغی با بغض.

زندگی اگر جام حذفی بود، ما باید همین جاها حذف می شدیم. حتی آن آخرها اگر همه را هم زمین می زدیم، داور کودتا می کرد و کاپ قهرمانی را می برد. ما اساسا از لام ِ لخت مادر زاد بازی را با گریه باخته بودیم.

به اشک در چشمهای تو قسم.

من اما غمگین نیستم! نا امید هم نیستم. کسی که چند سال با یک حس زندگی کند دیگر نمی فهمد کجا غمگین است، کجا شاد. من فقط بیگانه ام با تمام چیزهایی که می شناختم روزی. مهم هم نیست. معمولی ست دیگر.

به اشک در چشمهای تو قسم..."که دیدار پیامبران هیچ وی را شاد نکرد."

"رَبِّ هَب لی حُکما و اَلحِقنِی بِالصّالِحین"

پ.ن: یک روزی تو هم مثل من در پیاده روی هایت عین خمپاره می خوری به یک قبرستان...زیر باران.