تیر ۱۰، ۱۳۹۱

در کلمبیا

مردی وارد قطار می شود. و من از طرف دیگر قطار، چند ایستگاه بعد خارج می شوم. مرد با لحنی حزین، زیر لب قرآن می خواند، قیافه اش نه عرب است، نه ایرانی ست و نه...چه می دانم. تو اصلا چه می دانی وقتی یک مرد قرآن می خواند وسط آن جمع یعنی چه؟! و چه می فهمی هر روز که از در قطارها می گذریم بر ما چه می گذرد؟! و هر قطار در هر ایستگاه چه طور می گذرد! هیچ قطاری از هیچ ایستگاهی الکی نمی گذرد. باید دقیقا آن طرف کلمبیا باشی تا بفهمی.

پ.ن: یک روز یک قطار می سازم و از هر حیوانی یک جفت سوار می کنم و از اینجا می روم.