مهر ۲۷، ۱۳۹۱

"یه بار هم نیومدی عمو ببینه"

من امروز پیری را دیدم. دستهایم می لرزید، نه از سرما که خودسر می لرزید. با نفسهایی که بوی کهنه گی می دادند و فرسودگی رویاهایی که هنوز در یاد دارم، اما شعفی در من نمی انگیزند. اینکه تصویر آن راهرو را به خاطر بیاورم یا خنده ی کسی را، دیگر خیلی تکراری ست. روزانه ام را می گذرانم و انگار که خاطرات را محلی نمی دهم، می گذارم تا جایی پشت دیواره ی ذهن رسوب کنند.

به آرین می گویم: "حیف که قلب ِ عمو درد می کند و الا بهتر هم میشد!" آرین این حرف را به حساب شوخی هایم می گذارد، اما وقتی چند لحظه ی بعد دستم را روی قلبم می گذارم و نفسهایم را می شمارم، آرین می گوید: "بیمارستان توی راه است! بریم؟" و من که دیگر دو هفته ای ست به این وضعیت عادت کرده ام، می گویم: "نه، این حمله هم شبیه حمله های دیگر ست، زود تمام میشود. دکتر گفته است در هر حمله باید نفسهایم را بشمارم. اینطور شاید افکارم منحرف شوند و حمله دفع شود."

برای علیا می نویسم که قلب قرار است جای خدا باشد، اما کسی اینجا نیست، خالی از خشم، شوق، اندوه، و عشق. پس من باید بروم. تاب و توان بارانهای اکتبر را ندارم دیگر. من باید بروم، اما کجا؟!...نمی دانم، پس نامه را برای علیا نمی فرستم، چون نمی دانم کجا باید بروم. مقصدی نمی شناسم و سفر مقصد می خواهد. اما می دانم باید بروم.