آذر ۲۶، ۱۳۹۱

به پرنده ای که توی یه رستوران گیر می کنه چی میگن؟

به درد هیچ عنوانی نمی خوره، یعنی به هیچ عنوان به دردی نمی خوره، مردی که شب رو توی شهر تنها قدم می زنه. واقعا حتی...

دیدی یهو ممکنه همه چی سرد بشه؟ من، اصلا انتظار یه خداحافظی تلخ رو نداشتم کلا. یعنی هیچ وقت نشده که برم توی یه رستوران و به کسی که رو به روم نشسته بگم: "خب دیگه لعنتی، من دارم از این شهر میرم، تو هم داری میری، پس خداحافظ." یعنی من آدم اش نیستم که این کار رو بکنم. اگه بنا باشه با یکی خداحافظی کنم میگم: "دمت گرم حاجی، خیلی با صفا بودی و فکر کنم که ما بالاخره یه جایی ممکنه همدیگر رو ببینیم. چون من می دونم دنیا اینقدر که این آدمها میگن هم جای بزرگی نیست." اما همیشه این تو نیستی که آخر یه خداحافظی رو رقم می زنه.

از یه جایی وسط یه سمفونی توی سالن اورفیوم شروع شد. من هیچ وقت نتونستم باور کنم که آخر یه سمفونی، واقعا آخر سمفونیه. یعنی هر چقدر هم دست بزنی و داد بزنی: "استاد، مرغ سحر...استاد، مرغ سحر..." رهبر ارکستر نمیاد مونلایت سوناتا رو بزنه. ولی من واقعا می خواستم که هیچوقت اون کنسرت تموم نشه. و نیام بیرون. و نرم توی اون رستوران. و... اما همیشه این تو نیستی که آخر یه سمفونی رو رقم می زنه.

من، مثه یه آدم از همه جا بی خبر، بعد از سمفونی رفتم توی یه رستوران و کسی که رو به روم نشسته بود گفت: "پس داری از این شهر میری! خیلی خوبه." گفتم: "آره، تو چی کار می کنی بعدش؟ اگه یه وقت نتونی بری نیویورک چی کار می کنی؟" گفت: "میرم انگلیس. دارم کارامو می کنم که به پذیرش کمبریج برسم. و الان هم دیگه باید برم. می خواستم بگم که خداحافظ دیگه...برات زندگی خوبی رو آرزو می کنم." وقتی داشت میرفت، لای صندلی و میز گیر کرده بود و با خودش می گفت: "من چرا نمی تونم از اینجا بیام بیرون؟" و بالاخره اومد بیرون و رفت...

من؟! هیچی...یه کمی شوکه شدم، اما نشستم و مثه یه مرد غذامو خوردم و با خودم فکر کردم: "خدا رو شکر، حالش بهتر شده و دکترش گفته که احتمال خودکشی ش خیلی ضعیف شده و داره به زندگی طبیعی بر میگرده..." و تمام راه برگشت رو به یاد همه ی اونهایی که آدم روبه روی شون توی یه رستوران یهو می زنه بیرون، سیگار کشیدم.