اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

ناپلئون هنوز هم خواب می بیند مش حسن است

خواستیم عاشقانه ای تلخ شود، شد حتی. تلخ تر از ربّ انارهایی که مادربزرگ می انداخت. تو بگو شبهای بی مهتاب را کجای این کویر می شود ماند. روزهای زندان راحت تر از شبهای این شهر است علیا. بگو روزهای عاشقانه را در شهرهای دور بودیم. دلبری نبود. پوست می انداختیم در خواب. حالا حتی هواپیما ها هم لای مرزهای هوایی پیر می شوند، ما که دیگر پایمان لب گور است.

بعد از آن همه صغری و کبری که برای آدمک های نقاشی شده ی روی دیوار در اتاقم چیدم، همه شان فهمیده اند که من مرد کاریزماتیک روزهای راحت ام. سخت که می شود، می زنم به خواب. و واقعا چه چیز زیبا تر از خوابی که در آن تو باشی علیا، و هیچ کس در آسمان اش پرواز نکند، به جز آقام...