فروردین ۲۱، ۱۳۹۲

شما یه سری آدم ندیدی از اینجا رد شن(2)

خواب استادم رو دیدم... همین الان بلند شدم از خواب. طوری که ذهنم رو نمی تونم جمع کنم...

طرفهای میدون هفت تیر بود. توی یکی از مسجدهای اونجا. مراسم ختم یه آدم بزرگی بود که من توی خواب می شناختم، اما الان یادم نمیاد. رفتم توی مسجد و جمعیت زیادی نشسته بودند. یه دفعه چشمم به استادم افتاد که یه گوشه نشسته بود. بعد به خودم گفتم: "آقای فلانی که زنده ست...چی میگن پس این آدمها؟! "

رفتم طرفش و نشستم کنارش. بهم گفت: "کجایی فلانی جان؟ چه خبر؟...."  دقیقا با همون لحن همیشگی. من گفتم: "چقدر خوب که پیداتون کردم. این آدمها می گفتن شما فوت کردید، ولی من می دونستم شما زنده اید و الان هم می بینم که صحیح و سلامت اینجا نشسته اید...چقدر خوب!" بعد به یه آشنایی که نزدیک من نشسته بود گفتم: "یه عکس با این گوشی ت از من و آقای فلانی بگیر که به بقیه نشون بدم که آقای فلانی زنده ست" اونم گرفت. طوری که فلاش دوربین گوشی ش چشمم رو زد.

بعد یه اتفاقی افتاد و استادم یه چیزی بهم گفت که فکر کنم مربوط به من باشه که گفتن ش اینجا درست نیست.

همه پا شده بودن که برن و مسجد خلوت شده بود. موقع رفتن، من و استادم با یه سری آدم دیگه همراه شدیم به سمت دیوار جنوبی همون مسجد. من نمی دونستم اینا کجا می رن، چون درِ ورودی یه جای دیگه ای بود. استادم و اون آدمها همشون مستقیم داشتند به سمت دیوار قدم می زدند و بدون اینکه وقتی به دیوار برسند بایستند، به قدم زدن ادامه دادند و از اون دیوار رد شدند، اما من نمی تونستم از دیوار رد شم. هر چی هل دادم تکون نخورد.

استادم با اون آدمها دیگه رفته بود و من هر چی تلاش کردم نتونستم از اون دیوار رد بشم. از در اصلی مسجد اومدم بیرون و بعد نمی دونم چی شد که دیدم دارم توی خیابون ولیعصر قدم می زنم و یه کفن سفید دستمه که توش یه جنازه ست. جنازه متلاشی بود، طوری که می تونستی کفن رو مثل کیسه زباله با خودت اینور اونور ببری. همین طوری توی خیابون، معلم دینی پیش دانشگاهی م رو دیدم. تنها کسی بود که تو خیابون دیدم. این آقا جایگزین همین استاد ما شده بود، توی پیش دانشگاهی. قضیه این بود که استاد ما از مدرسه رفت، چون با مدیر مدرسه یه مشکلاتی پیدا کرده بود، که البته بعدا با کلی خواهش و تمنا بهش گفتند برگرد و اینها...

خلاصه توی خواب، این آقا رو توی ولیعصر دیدم. بهش گفتم: "سلام آقای فلانی، من فلانی ام از بچه های مدرسه. اگر یادتون هم باشه توی سفر عراق همدیگر رو خیلی اتفاقی توی نجف، طرفهای نماز صبح دیدیم." شناخت. و بعد کلی سلام علیک کردیم و بهم گفت: "بیا بریم جنازه رو تحویل بیمارستان بدیم." آخرش توی بیمارستان بهم گفت: "شما خمس و ایناتو اگه خواستی بدی، یه خبر به من بده..." منم گفتم: "باشه..."

و خواب تموم شد.