فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

مرثیه ای برای زاوادا

کنار اتوبان شماره ی شانزده کسی که نمازش دیگر شکسته است کنار می گیرد، اتوبان خلوتی که هر از گاهی روی ماشین به خود می بیند. و مردی با کاپشن آبی که می خواهد هنوز هم رنگ آسمان را به خودش یادآوری کند، از ماشین اش پیاده می شود. رو به کوهی در شمال ایستاده و زیر لب می خواند "مهیمنا، به رفیقان خود رسان بازم ..."

و واقعا چه چیز زیباتر از مردی که سالهاست دلش مرده است. و فکر می کند از رستگاری دور است. دوست دارد به زادگاه تکوینی اش، طوس، برگردد. اما دیگر توان ندارد. دلش درست بشو نیست و از چیزهایی که جمع کرده ناراحت است. از این زندگی های پوچ...آدمهای پوچ تر. لعنتی هایی که از همه طرف احاطه اش کرده اند و او را هر چه بیشتر به درون گرایی سوق می دهند... و در عین حال خودش به یک لعنتی تمام عیار تبدیل شده است.

و واقعا چه چیز زیباتر از تصویر مردی که چیزی نمی گوید، و کنار جاده به سمت کوهی در دوردستِ شمال ایستاده است. برف می آید،...و قطره اشکی هم.
..
.
من یقین دارم اولین پیامبری که قرار بود به این سرزمین برسد، هیچ وقت نرسید. یا از آن طرف زمین به هند رسید، یا هواپیمایش در اطلس سقوط کرد. و این شد که سلسله ی پیامبران، هیچ وقت در این سرزمین پا نگرفت.



از این حنجره ی خراب
ترانه ای بخوان،
برای آنان که هرگز نرسیدند...

این از سینماتیک ارکسترا.