مرداد ۱۶، ۱۳۹۲

کنعان

انکار ناپذیر است؛ چشمهای اسبی که از آن طرف پرچین نسبتا کوتاه با سیمهای خاردار تو را نگاه می کند. و به تو این اجازه را میدهد تا مانند یک دوست قدیمی، حتی اگر برای اولین بار باشد که می بینی اش، دستت را دور گردنش حلقه کنی و گوش ات را به بدن اش بچسبانی. با دستهایت چتری هایش را از روی چشمش کنار بزنی و به او قند تعارف کنی.

اسبها را که می بینم یاد آقام می افتم. و اینکه چقدر زحمت کشید که اسبش را رام کند و نشد. یادم هست یک بار تیزپا، اسب آقام، طوری زمین اش زد که مجبور شد یک هفته در خانه بخوابد. آقام بعد از یک هفته کمر درد دوباره رفت سراغ تیزپا و درحالی که نوازش اش می کرد با لبخند میگفت: "تو خیلی چموشی، ولی من رام ت می کنم."

تیزپا تا آن وقت که اصطبل سر جایش بود رام نشد و بالاخره روزی آمد که تیزپا را به همراه بقیه اسبها فروختیم. اما آن علاقه به اسبها هنوز هم در آقام هست. و هر موقع حرف از اسب و سوارکاری به میان می آید، آقام از خاطراتش با تیزپا می گوید، اینکه چطور سوارش را زمین می زد یا مثلا چطور بقیه ی اسبها را گاز می گرفت. و من از آن روزی میگویم که برای اولین بار نگاه آعشته به عمیق ترین ترسها را در آقام دیدم؛ همان لحظه ای که یکی از اسبها را برای خشک کردن روی شنِ نرم آرام راه می بردم و اسب که از نرمی شن ها خوشش آمده بود، در حالی که رویش سوار بودم، به پشت روی شن غلتید و من زیر اسب ماندم. آن لحظه به سرعت گذشت اما درخاطرات من شبیه یک تجربه ی چند ساله ماند؛ طوری که حالا بعد از نزدیک بیست سال، هنوز هم یادم هست. من چشم در چشم آقام داشتم و از نگاهش وارفتگی شدید ناشی از شوک را دیدم. آن لحظه که مَرد فکر می کند همه چیزش ناگهان از دستش می رود. من آن نگاه را هنوز هم با خودم دارم.

امروز دوباره یاد آقام افتادم. وقتی از کنار مزرعه ی اسبها می گذشتیم.